حاج ابوالفضل
۱۶۰
۱۴۰۳
۹۷۸۶۲۲۲۸۵۲۷۹۵
معرفی:
«حاج ابوالفضل» ؛ زندگینامه داستانی شهید حاج ابوالفضل شاطری به روایت مادر شهید، نوشته فاطمه دانشورجلیل، هم¬زمان در آستانه اعزام تیم ملی کشتی به المپیک پاریس توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شد.
کتاب «حاج ابوالفضل»؛ زندگینامه داستانی شهید حاج ابوالفضل شاطری است که توسط فاطمه دانشورجلیل به رشته تحریر درآمده است. مادر شهید قصه زندگی پسرش را روایت میکند. ابوالفضل در اولین روز از آخرین ماه سال ۱۳۴۴، در تهران به دنیا آمد. پدرش کارمند اداره پست بود و مردی وظیفه شناس. نشان به این نشان که چندین بار به عنوان کارمند نمونه انتخاب شد.
نه ساله بود که وارد دنیای کشتی شد. باستانی-کار بودن پدر باعث شد تا ابوالفضل هم دوست داشته باشد کشتی را از بین بقیه سرگرمی ها و بازی های دوران کودکی انتخاب کند. بعد از مدتی در کنار کشتی بدنسازی هم کار می کرد و جثه اش بیشتراز سنش نشان می داد. صدای انقلاب که در کوچه پس کوچه های کشور پیچید، ابوالفضل هم این صدا را شنید. هر کاری که از دستش برمیآمد انجام میداد. شرکت در راهپیمایی ها، شعارنویسی، پخش اعلامیه و در حین انجام همین کارها بود که ساواکی ها تعقیبش کردند و مجبور شد با سن کم و پای برهنه فرار کند.
انقلاب شد و بعد از مدتی سپاه هم به دستور امام تشکیل شد. ابوالفضل شانزده ساله به مسجد محل میرود، ثبت نام می کند و به خاطر شرایط جسمانی خوب، به¬عنوان سرتیم گشت منطقه انتخاب میشود. از با شروع شلوغی های شهر آمل به همراه بعضی از نیروهای سپاه عازم آمل میشود و مدتی آنجا می-ماند تا قائله ختم به خیر شود.
ابوالفضلی جوانی نبود که یک جا بند باشد. انگار هر اتفاق مهمی رخ میداد، خودش را مسئل میدانست و احساس می کرد باید کاری را در قبالش انجام دهد. شروع جنگ، شروع مرحله بعدی زندگی ابوالفضل بود. اما خط پایان این مرحله زیاد دور نبود. انگار شهادت خواسته بود مرحله پایانی زندگی اش خیلی زود به آخر برسد. برای همین در دومین اعزامش به جبهه و درمرداد62 به شهادت رسید.
گزیده کتاب:
ابوالفضل به آَشپزخانه آمد. همین که سینی را برداشت گفتم: حتما توی مسابقه برنده شدید که این قدر کبکتون خروس می خونه. ابوالفضل خندید و گفت: نه مامان جان. اتفاقاً برای باختمون داریم می خندیم. ابوالفضل رفت و شنیدم که دوستش گفت: ابوالفضل تو خیلی بامرامی. اگه تو نبودی من اصلا مسابقه نمی دادم. همین که کنار تشک اومدی من روحیه گرفتم. ابوالفضل خندید و گفت: من که اومدم تشویقت کنم ضربه فنی شدی. صدای خنده محمود بلندتر شد. بعد ابوالفضل گفت: مهم نیست که باختیم. معلوم بود که می¬بازیم ولی این مهم بود که نترسیم و بریم برای مسابقه. تازه اول راهیم. حرف¬های ابوالفضل خیلی بیشتر از سنش بود. آن زمان یازده سال بیشتر نداشت.
کتاب «حاج ابوالفضل» در 160 صفحه قطع رقعی با شمارگان هزار نسخه و با قیمت 110 هزارتومان، در آستانه اعزام تیم ملی کشتی به المپیک پاریس، توسط انتشارات شهید کاظمی و همکاری فدراسیون کشتی جمهوری اسلامی ایران منتشر شده است.


عالی بود، ممنون از شما ????????
چه قدر خوب بود، چه شهید عزیزی را از دست دادیم.
مفید، جذاب و خواندنی
چه قدر خوبه این کتابهای شهدای کشتی گیر، باز هم از این کتابها، چاپ کنید
عالی، چه شهدایی بودند واقعا ابن شهدا، از همه آرزوهایشان گذشتند و رفتند برای دفاع از وطن.
خدا رحمت کند شهید حاج ابوالفضل شاطری را، و ممنون از شما به عنوان خاطر چاپ این کتاب خوب.
خیلی روایت جذابی بود، توصیه می کنم که بخوانید این کتاب را.
کتاب واقعا با ارزش و تاثیر گذار بود. سلام بر این شهید بزرگوار.
چه قدر قلم نویسنده در این کتاب را دوست داشتم. عالی و به یادماندنی.
یه کتاب خوب با قلم بسیار روان و عالی خانم دانشور جلیل.
کتاب (حاج ابوالفضل) روایتهایی از قهرمانی کشتی تا شهادت در جبهه. بسیار عالی.
نسل جوان می توانند با خواندن داستان زندگی «حاج ابوالفضل»، از نمونه بارز ایثار، عشق به میهن و اعتقاد راسخ به آرمانهای والای انقلاب الهام بگیرند.
این کتاب داستان عروج است و در آن الگویی از پاکی آمیخته به شور و نشاط جوانی عرضه میشود. روایت زندگی کوتاه اما غنی نوجوانی است که زودتر از آنچه سن و سالش اقتضا میکرد، چشمانش باز شدند و درستی و نادرستی را معلومش کردند. در مسیر درست، در آنچه در فرهنگ دینی ما صراط مستقیم خوانده میشود قدم برداشت و این مسیر را تا به انتها، با عزت پیش رفت. واقعا عالیه این کتاب.
فقط بیا
جام زهر
روایت سوم
دیدم که جانم میرود
سربلند
خط مقدم
کاش برگردی
ازمعراج برگشتگان جلداول
سکوت تاسوکی
رایحه
شهیدمحسن فخری زاده
دوره ردپای نور
دوره تربیت اسلامی
وعده صادق
جایی که هیچکس نیست
طلایه دار
روایت آتش
دوره جاسوس بازی
دوره طنزالمثل ها
به قلبش اشاره کرد
یکی مثل شما
حاج ابوالفضل
طلایه دار
می روم تا مجنون بماند
برای بارآخربخند
پروازدرمهران
شهیدکاظم عاملو
غواص دریادل
سیدمجتبی
مهاجرهندیجان
یکی مثل شما
عارف12ساله
راض بابا
ادی...
همسفرآتش وبرف
روزهای اردیبهشت
راز پلاک سوخته
استادعبدالحسین
خط تماس
بادیگارد.خاطرات سرتیم حفاظت محسن رضایی
پهلوان مرحمت