فقط بیا
رقعی
۱۱۷
1399
۹۷۸۶۲۲۲۸۵۰۱۰۴
مجموعهداستان کوتاه دفاع مقدس با محوریت فرزندان شهدا، جوانان و نوجوانان زمان جنگ تحمیلی
کتاب فقط بیا، نوشتۀ فاطمه دانشور جلیل، مجموعهداستان کوتاه دفاع مقدس با محوریت فرزندان شهدا، جوانان و نوجوانان زمان جنگ تحمیلی است. دنیای واقعی همیشه تلختر از دنیای داستان است. نویسنده نمیخواهد تلخی زمان جنگ را برای خوانندگانش زنده کند؛ بلکه قصد آن را دارد که تابلویی از شجاعت و ایثار و ازخودگذشتگی هشت سال دفاعمقدس را بهتصویر بکشد. تابلویی که کودکان و نوجوانان زمان جنگ آن را بهیادماندن کردند. آنهایی که معنای اسیر و جانباز و شهید شدن را خیلی زودتر از سنشان آموختند؛ کسانی که دیدند و با تمام وجودشان فهمیدند که جنگ نابرابر یعنی چه، نبودن پدر و از دست دادنش یعنی چه، اسیر و مفقودالاثر و جانباز شدن پدر و برادرانشان یعنی چه. این مجموعهداستانی که حاوی ۱۲ داستان کوتاه با شخصیتهای اصلی دختر و پسر نوجوان زمان جنگ تحمیلی بهنگارش در آمده، طی ده سال نگاشته شده و بارها نقد و چکشکاری شده و به مشکلات خانوادهها در هشت سال جنگ تحمیلی ایران و عراق پرداخته است.
گزیدۀ متن کتاب فقط بیا
با همان افکار کودکانهام سعی میکردم به مادر بقبولانم که هرچه باشد و هر کاری کند، بازهم نمیتواند یک مرد باشد. او یک زن است، او یک مادر است. هرچند مادر نمونهای است، اما من بابا میخواستم. دنبال چیزی میگشتم که پدر لیلا داشته باشد و مادر من نداشته باشد. برای همین گفتم: «آهان... اصلاً میدونی چیه؟ بابای لیلا ریش داره، سیبیل داره. شما که نداری! تازه بابای لیلا اینقدر زورش زیاده، اینقدر زور داره که لیلا رو بلند میکنه و لیلا میتونه دستش رو به سقف بزنه.» مادرم مرا از آغوشش به زمین گذاشت و به اتاقش رفت و بعد از چند لحظه برگشت. با دیدن صورتش، کلی خندیدم. او درحالیکه صدایش را کُلفت و مردانه میکرد، گفت: «این هم ریش و سیبیل! حالا بیا بغلم تا بلندت کنم و دستت رو بزنی به سقف.» بعد مرا روی شانههایش گذاشت و دستم را گرفت. آرام روی شانههای نحیفش ایستادم و توانستم دستم را به سقف بزنم. مادربزرگم که شاهد ماجرا بود و دید مادرم با مدادِ چشم، برای خودش ریش و سبیل کشیده، طاقت نیاورد و با صدای بلند، شروع به گریه کرد و گفت: «خدا روح پدر شهیدت رو شاد کنه.»
برای تهیه کتاب فقط بیا و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.
عالی، داستانهایی ناب از خودگذشتگی و صبر شهدا و خانواده هایشان
حاج ابوالفضل
جام زهر
دیدم که جانم میرود
روایت سوم
کاش برگردی
سربلند
تنها برای لبخند
خط مقدم
من اطلاعاتی بودم2
بچه سرگذر
فقه رسانه
از پمبا تا ماریانا
فقط بیا
دختر بیست
من ازگاوی که لگدمی زندمی ترسم
حواست هست
داداش ابراهیم
داستانهای سپید
جوانه های آتش
معبدزیرزمینی
اوسنه ی گوهرشاد