حوالی شش بعدازظهر
۲۴۰
1403
۹۷۸۶۲۲۲۸۵۲۷۴۰
معرفی:
شهید مدافع حرم عین الله مصطفایی با نام جهادی مصطفی، اهل کرج و از رزمندگان بدون مرز و دلیرمردان جبهه مقاومت بود که در بامداد 9 آبان 1394 همزمان با محرم به دست تکفیریهای جبهه النصره در غرب حلب به شهادت رسید و پیکر مطهرش پس از ۶ سال شناسایی و به وطن اسلامی بازگشت.«حوالی شش بعدازظهر» اثر کوثر امیدی، خاطرات شفاهی زندگی و زمانهی پاسدار مدافع حرم، شهید عین الله مصطفایی است که در آن خانواده، دوستان و همکاران، روایت هایی خواندنی از او را بیان می کنند. روایت هایی کوتاه که مفاهیم بلندی را در دل خود جای داده اند.در توصیف لحظات شهادت او این گونه روایت کردهاند: اوج عملیات محرم سال ۹۴ در حلب بود. رزمندگان مدافع حرم به فرماندهی حاج قاسم، عملیات گستردهای را برای شکست حصر دو منطقه شیعه نشین فوعه و کفریا آغاز کرده بودند. جبهه خودی از ۵ محور به مواضع تکفیریها در جنوب غرب حلب حمله کرد و موفق شد ظرف یک هفته، منطقه وسیعی را از اشغال تروریستها در آورد. مصطفی که فرمانده گردان یکی از تیپهای شرکت کننده در عملیات بود، به همراه دیگر گردانهای تیپ موفق شد جبهه نرسیده به خان طومان را بشکند و مسیر پیشروی دیگر یگانها به فوعه و کفریا را هموار سازد. اما تکفیریها با چنگ و دندان تلاش میکردند مناطق از دست رفته را بازپس گیری کنند که با ضد حملههای سنگین آنها همراه بود. در یکی از این پاتکهای سنگین، مصطفی و یارانش در منطقه حویز غرب حلب محاصره شدند و با وجود تلاش دیگر گردانها برای شکست حصر و مقاومت مصطفی و یارانش، در نیمههای شب ۹ آبان ماه ۱۳۹۴ منطقه سقوط کرد. مصطفی که در ناحیه پا و شکم مورد اصابت ۳ گلوله قرار گرفته بود، از پشت بی سیم خبر زخمی شدنش را به عقب اعلام کرد و تا چند ساعت بعد هم صدای ضعیفش از پشت بی سیم شنیده میشد. با اینکه رزمنده گان جبهه مقاومت در همان شب عملیاتی را با هدف کنترل مجدد منطقه و رسیدن به مصطفی و نیروهایش به اجرا در آوردند؛ اما بی فایده بود و ارتباط با مصطفی هم قطع شد. سه ماه بعد جبهه خودی به آن منطقه حمله کرد و آن را آزاد نمود و با وجود جستجوی زیاد، خبری از مصطفی نشد. از آن روز به بعد مصطفی در لیست مفقودین قرار گرفت.
گزیده کتاب:
دهخدا میگوید معادل واژه دلیرانه میشود مردانه و شجاعانه. هر وقت به عین الله فکر میکنم، یاد این واژه میافتم. تصویر قوی و شفاف از یک خاطره در ذهنم از عین الله مانده است که هیچ وقت فراموش نمیکنم. هویجه یکی از مناطق عملیاتی بود که تصرف و آزادسازی آن کار خیلی سختی بود؛ اما عین الله و گروهش هرطور که بود پسش گرفته بودند و حالا وظیفهشان حفظ آنجا بود.
در یکی از آن روزها برای سرکشی به همراه یکی از همرزمان راهی آن منطقه شدیم. به محض ورودمان آتش به نسبت سنگینی بر سرمان آوار شد. ناخودآگاه به همراه همرزمم زیر دیواری که مخفیگاه خوبی بود مخفی شدیم و منتظر ماندیم تا اوضاع کمی آرام بگیرد. میان آن همه صدا اما شنیدن صدای فریادهای مقتدرانه عین الله یک لطف عجیبی داشت. سرم را با احتیاط بالا گرفتم و دیدم عین الله خیلی با اعتماد به نفس و محکم در خط راه میرود و با تسلط بالا به عربی دستور و تاکتیک میگوید. انگار در عمرش تا به حال چیزی به نام ترس را تجربه نکرده بود.
خیلی خوب نوشته شده بود، جذاب و خواندنی
خیلی این مدل کتابها را دوست دارم، بازم از اینها چاپ کنید
ممنون از این کتاب زیبا و جذاب
کتاب خیلی خوب و خواندنی بود، اگه این شهدا نبودن، ما الان باید چه کار می کردیم...
ناب و با ارزش، ممنون از شما
جام زهر
دیدم که جانم میرود
تنها برای لبخند
خط مقدم
روایت سوم
کاش برگردی
سربلند
به وقت315
برای بارآخربخند
کاش برگردی
سرمشق
حوالی شش بعدازظهر
حواله عاشقی
برایم حافظ بگیر
زنده باد کربلا
آقاداماد
آقامصطفی
به وقت315
عارف12ساله