لبخند ابراهیم
نظر کاربران
امتیاز به کتاب
ناموجود
رقعی
۲۵۶
۱
1400
۹۷۸۶۲۲۲۸۵۰۵۱۷

خاطرات شفاهی پاسدار شهید مدافع حرم، حمیدرضا باب‌الخانی
کتاب لبخند ابراهیم، نوشتۀ معصومه جواهری، خاطرات شفاهی پاسدار شهید مدافع حرم، حمیدرضا باب‌الخانی است. این کتاب به‌سبک مینیمال (داستان کوتاه) به‌قلم خانم معصومه جواهری است که پیش از این چندین کتاب در حوزۀ ادبیات پایداری به رشتۀ تحریر درآورده است. در این کتاب سعی شده خاطرات شفاهی شهید از خانواده، دوستان، همکاران و هم‌رزمان جمع‌آوری و تدوین گردد. این کتاب داستان زندگی شهیدی است آرام که نویسنده هرچه در زندگی‌اش جست‌وجو کرده، چیزی جز آرامش و محبت ندیده است. حمیدرضا باب‌الخانی در سال 1367 در خانواده‌ای فرهیخته و فرهنگی در اصفهان به دنیا آمد. پدرش معلم بود و از رزمندگان دفاع مقدس. حمیدرضا از همان کودکی بسیار باهوش و پرانرژی بود و بازیگوشی‌ها و سخنان کودکی‌اش خبر از آینده‌ای درخشان برایش می‌داد. او در محیط مذهبی و فرهیختۀ خانه‌شان خیلی سریع مسیر زندگی‌اش را انتخاب کرد. بااینکه بسیار درس‌خوان بود، ولی هرگز از حضور در مراسم‌های مذهبی غافل نمی‌شد و در فعالیت‌های فرهنگی حضوری پررنگ داشت. برای اولین بار در کسوت خادمی در راهیان نور با مفهوم ایثار و شهادت آشنا شد. حمیدرضا بااینکه دارای مدرک کارشناسی‌ارشد پدافند غیرعامل از دانشگاه مالک‌اشتر تهران بود و بار‌ها در کسوت مشاور در شورای شهر و استانداری اصفهان فعالیت کرده بود و چندین دعوت‌نامۀ استخدامی از ارگان‌های دولتی دریافت کرده بود، ولی ترجیح داد لباس مقدس سپاه را بر تن کند. حمیدرضا عاشق سپاه قدس و خدمت در جبهۀ مقاومت بود. همان‌طور که در زندگی‌اش بار‌ها و بار‌ها موفق شده بود و هرچه اراده کرده بود را با پشتکار به‌دست آورده بود، توانست خیلی زود لباس مقدس دفاع از حرم را بر تن کند و مدافع حریم آل‌الله در سوریه شود. خدمات و مجاهدت‌های حمیدرضا آن‌قدر برجسته بود که از سوی فرماندهان جبهۀ مقاومت، به‌عنوان رزمنده‌ای ثابت انتخاب شد و تصمیم بر این شد که همراه خانواده‌اش در سوریه مستقر شود. حمیدرضا بااینکه تازه‌داماد بود و زمان کمی از ازدواجش می‌گذشت، خیلی زود نوعروس خود را به سوریه آورد و در کنار همسرش مجاهدتی دونفره را رقم زد. طولی نکشید که نشانه‌های هدیه‌ای آسمانی در زندگی حمیدرضا هویدا شد، اما جهاد مهم‌ترین وضعیت زندگی حمیدرضا بود و امکان بازگشت او با وجود دلیلی مهمی مثل بارداری همسرش میسر نبود و او ترجیح داد در سوریه بماند. حمیدرضا آن‌قدر در میدان نبرد ماند تا اینکه در استان حلب، در سال 1398، در اثر اثابت ترکش کاتیوشا به آسمان عروج کرد و پیکرش همراه همسر و کودک به دنیا نیامده‌اش به وطن بازگشت.


گزیدۀ متن کتاب لبخند ابراهیم
وارد مقرّ که شدم، سراغ حاج‌ابراهیم را گرفتم. یکی از بچه‌های زینبیون تا دم در اتاق همراهی‌ام کرد. داخل اتاق کسی نبود. دیوار‌های سیمانی اتاق پر بود از نقشه. از عکس سیدابراهیم صدرزاده و حاج‌محمدابراهیم همت که روی در کمد فلزی چسبیده بود، به‌راحتی می‌شد فهمید چرا فرمانده اسم ابراهیم را برای خودش انتخاب کرده. تعریفش را خیلی از بچه‌های مرکز شنیده بودم، اما هنوز فرصت نشده بود باهم کار کنیم. چند دقیقه بعد، جوان رشید و چارشانه‌ای وارد اتاق شد و با یک لهجۀ شیرین اصفهانی خیلی گرم با من احوال‌پرسی کرد. تا نشستم، خودش برایم چای ریخت و دوزانو جلویم نشست. چند ثانیه‌ای به او خیره شدم و گفتم: «چقدر شما شبیه مهدی عزیزی هستی!» خندۀ بانمکی کرد و گفت: «حاجی یعنی این‌قدر چاقم؟» «نه داداش، مثل مهدی نوربالا می‌زنی.» سرش را پایین انداخت و گفت: «حاجی، سربه‌سر ما نذار، ما کوجا و مهدی کوجا؟» از آن روز به‌بعد من و ابراهیم تقریباً همه‌جا باهم بودیم. شب‌ها تا دیروقت برای شناسایی می‌رفتیم و صبح‌ها قبل از سپیده در مقرّ بودیم. عملیات آزادسازی «خلصه» بود. منطقۀ «زیتان» و «برنه» و «خلصه» دست «جیش‌الفتح» بود. ابراهیم اطلاعات منطقه را تشریح کرد و بچه‌ها کار را تقسیم کردند، اما شب عملیات، یک عامل نفوذی خط را لو داد و تکفیری‌ها با چهار تویوتا زدند به دل روستای «الحمره» و ارتباط بچه‌ها باهم قطع شد. یکی از ماشین‌هایشان انتحاری بود و همین موضوع باعث شد بچه‌های ما مثل گُل پرپر شوند. ابراهیم عین مرغ پرکنده بال‌بال می‌زد. سیستم «جنگال» دشمن تمام خطوط ما را بسته بود و GPS ابراهیم از کار افتاده بود. یحیی بی‌سیم زد و غزل خداحافظی را خواند. در منطقۀ بدی گیر افتاده بود. ابراهیم نمی‌توانست نقطه‌یابی کند. با عصبانیت داد می‌زد: «دووم بیار، یحیی!» «ابراهیم، آروم باش.» «اسماعیل، ردیابم قَطع شده، هر کاری می‌کنم نمی‌بینمش.» سعی کردیم روی نقشه مسیر یحیی را بزنیم. صدای یحیی باز توی بی‌سیم پیچید. داشت وصیت می‌کرد. ابراهیم با عصبانیت بی‌سیم را لای انگشتان دستش فشار می‌داد. «جواب فاطمه‌ش رو چی بدم؟» یکهو دیدم ابراهیم زد به دل خط. هرچه خواستم مانعش شوم، نشد. ابراهیم رفت، اما هیچ امیدی به برگشتش نداشتم. آتش دشمن بیشتر شده بود و فقط باران تیر و سوت خمپاره در آسمان ردّوبدل می‌شد. چشمم سیاهی می‌رفت. هرجا سر می‌چرخاندم ردّ خون و بوی باروت بود. هوا کم‌کم داشت روشن می‌شد. همان‌طور نیم‌خیز پشت خرابه‌ها نماز صبحم را خواندم و کار را ادامه دادم. یک‌مرتبه در پهنای سرخ طلوع خورشید تصویر مردی قدخمیده هویدا شد! داشت سمت ما می‌آمد. دوربین گرفتم. ابراهیم را دیدم. داد زدم: «بچه‌ها، بدویید ابراهیمه!» ابراهیم دست‌پر آمد. تن نیمه‌جان یحیی روی شانه‌هایش بود. وقتی رسید از نفس افتاده بود. آب آوردم، پس زد و با دست یحیی را نشان داد. نفس‌های یحیی به شماره افتاده بود و خون زیادی هم از او رفته بود. دستی به صورت ابراهیم کشیدم و گفتم: «نگران نباش، سید تو راهه.» حمیدرضا و نیرو‌هایش خیلی برای این عملیات زحمت کشیدند. 13 روز نفس‌گیر و تلخ برای جبهۀ مقاومت رقم خورد، اما شکر خدا، مسیر باز و شهر آزاد شد.

برای تهیه کتاب لبخند ابراهیم و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.

کتب دیگر معصومه جواهری
کتب دیگر انتشارات شهید کاظمی
کتب مرتبط
ما رادر شبکه های اجتماعی دنبال کنید