
راض بابا

رقعی

۱۲۰

۱۴۰۲

۹۷۸۶۰۰۸۸۵۷۷۶۱
روایت زندگی و خاطرات شهیده راضیه کشاورز
کتاب راض بابا، نوشتۀ طاهره کوهکن، روایت زندگی و خاطرات شهیده راضیه کشاورز است. راضیه ۱۱شهریور۱۳۷۱ در مرودشت شیراز بهدنیا آمد و تا قبل از بهار شانزدهسالگیاش موقعیتهای چشمگیری را در زمینۀ ورزش کاراته، مسابقات قرآن و درس و تحصیل کسب کرد. دختری که تمام تلاشش را به کار میبندد تا در زندگی اول باشد. در شانزدهمین بهار عمرش حادثهای رخ میدهد و او را در رسیدن به خواستهاش کمک میکند؛ بر اثر انفجار بمب در حسینیۀ کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز توسط عوامل تروریستی وابسته به غرب، بعد از تحمل هجده روز درد و رنج ناشی از جراحت، به جمع شهیدان سرفراز و سربلندی پیوست که ره صدساله را یکشبه پیمودند.
گزیدۀ متن کتاب راض بابا
یکدفعه در خود فرو رفت، انگار میخواست حرفی را بهزبان بیاورد. نگاه مختصری به من کرد و گفت: «مامان، من یه آرزویی دارم... دعا میکنین برآورده بشه؟» التماس دعایش هنگام تحویل سال از یادم نرفته بود. خندان پرسیدم: «دختر من چه آرزویی داره؟» از پنجرۀ آشپزخانه بیرون را نگاه کرد. «مامان، دعا کنین بشم جراح قلب و خدا یه مطبی بهم بده که پنجرهش رو به کعبه باز بشه.»
برای تهیه کتاب راض بابا و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.
گردنم دست می انداخت و می گفت: «مامان، الهی قربونت بشم...» کمی مکث می کرد. لبخندی به لبانش می نشاند. بوسه ای را مهمان گونه ام می کرد و ادامه می داد: - مامان، احوال پرسی خیلی خوبه ها، ولی غیبت... مامان، یادت نره «الغیبه اشد من الزنا.» این مدل امر به معروف نشون دهنده ی اینه که با اینکه سن زیادی نداشت اما از خیلی ها بزرگ منشانه تر رفتار میکرد♡ واقعا از ته دلم می خوام ما رو شفاعت کنن
عالی بود، چه قدر خوب زندگی شهیده راضیه کشاورز را تعریف کرده بود.
جومونگ یاابوزینب
دارزن
جام زهر
دیدم که جانم میرود
روایت سوم
کاش برگردی
سربلند
تنها برای لبخند
خط مقدم
غدیردرمدائن
سکوی پنهان
تنها در محراب.شهید مدرس
راض بابا
سیدمجتبی
شهیدکاظم عاملو
بهروزخرمشهر،بهروزمن
روایت آخر
آقای فهمیده
سقف سفید
عارف12ساله
روزهای اردیبهشت
راز پلاک سوخته