سی و هفت سال
ناموجود

رقعی

۱۰۰

1398

۹۷۸۶۲۲۶۶۰۹۲۰۳

معرفی:

۳۷سال پیش، در گرمای ظهر روز یکشنبه ۱۳ تیر ۱۳۶۱ (۴ جولای ۱۹۸۲میلادی) اتومبیل سفارت جمهوری اسلامی ایران در بیروت، در پست بازرسی برباره در شمال بیروت متوقف شد. داخل ماشین ۴ ایرانی حضور داشتند: حاج احمد متوسلیان، فرمانده تیپ ۲۷محمد رسول‌الله صلی‌الله‌علیه‌وآله که از طرف شورای عالی دفاع به فرماندهی قوای محمد رسول‌الله انتخاب، و همراه با حدود ۱۰۰۰ نفر نیروی رزمنده، به سوریه و لبنان اعزام شده بود. سیدمحسن موسوی، دیپلمات و کنسول سفارت جمهوری اسلامی ایران در بیروت. کاظم اخوان، عکاس و خبرنگار خبرگزاری ایرنا (خبرگزاری جمهوری اسلامی). تقی رستگارمقدم، رزمنده بسیجی و راننده اتومبیل. نیروهای نظامی مسیحی-مارونی «حزب کتائب» (فالانژیست‌های لبنان) آن روز، آنها را به اسارت خود درآوردند و از آن تاریخ تا امروز، جز اخباری ضد و نقیض، هیچ خبر موثق و مستندی از حیات، شهادت و... آنان منتشر نشده است.

گزیده کتاب:

نمی‌دانم چرا حسی مرا به ‌دنبال سرنوشت حاج‌احمد و دوستانش می‌کشید. غیرت دینی و ایرانی، یا عشق و ایمان به فرماندهی که اصلاً او را ندیده بودم؟ نمی‌دانم. هرچه بود، باعث شد تا هر از چند گاه، کار و زندگی را وابگذارم، مبلغی قرض کنم و بروم لبنان تا ردپایی از حاج‌احمد بیابم! زمستان ۱۳۷۷، برای چندمین بار راهی سوریه و لبنان شدم. مثل همیشه با هزینة شخصی و از همه مهم‌تر، شدیداً مراقب از اینکه برخی افراد و واحدها متوجه نشوند، به لبنان آمدم تا گیر ندهند و کارم را سخت یا ناموفق نکنند! درست مثل عملیات شناسایی در خطوط دشمن در جبهه! در سوریه با «حجت‌الاسلام محمدحسن اختری»، چند ساعتی مصاحبه کردیم. در لبنان هم با «حجت‌الاسلام سیدحسن نصرالله» دبیرکل حزب‌الله گفت‌وگو داشتیم. حرف‌های عجیبی زده شد. غالب آنها مبنی بر شهادتشان بود. آن روزها، هیچ تریبون و نشریه‌ای برای انتشار مصاحبه‌ها نداشتم. سال ۱۳۷۸همراه با دو نفر از دوستان، جلسه‌ای با یکی از مقامات بالای کشوری داشتیم. در آنجا قضیة «روبرت مارون حاتم» معروف به کبرا را بازگو کردم و این که رد او را در بیروت زده بودم. لبخندی زد و گفت: «من با کبرا صحبت کردم.» - پس پیداش کردید؟ - نه! یکی دو سال بعد از گروگان‌گیری حاج‌احمد، در بیروت بچه‌ها کبرا را پیدا کردند و آوردنش پیش من. مجبور شد اصل قضیه رو تعریف کنه. حرف‌های عجیبی زد. اشتیاقم را که دید، از نگاهش فهمیدم حرف‌های خوشایندی نزده است. با اصرار پرسیدم: - کبرا به شما چی گفت؟ - کبرا گفت: «ما اصلاً اونا رو نمی‌شناختیم. اون روز حدود ۴۰۰ نفر مسلمون رو دستگیر کرده و کشته بودیم. ماشین آنها که به حاجز برباره رسید، جلوش رو گرفتیم. ساعتی معطلشون کردیم. یکی از اونا از ماشین اومد پایین و درحالی‌که کارت دیپلماتیک در دست داشت، اومد طرف ما. خندیدیم و او رو به‌زور سوار ماشین کردیم و گفتیم که باید منتظر بمونید. چند دقیقه‌ای نگذشت که یکی از آن چهار نفر که فکر کنم پیراهن سفید تنش بود و بینی‌اش شکسته بود، با عصبانیت از ماشین پیاده شد و آمد طرف من. ناگهان احساس خطر کردم. تا نزدیکم شد، کُلت کبرای خودم رو از کمر کشیدم و گلوله‌ای در صورتش خالی کردم...»

کتب دیگر حمید داود آبادی
کتب دیگر انتشارات شهید کاظمی
کتب مرتبط
ما رادر شبکه های اجتماعی دنبال کنید