دریای چشمان تو
ناموجود

رقعی

۱۲۰

1400

۹۷۸۶۲۲۲۸۵۰۶۰۹

روایتی از زندگی سردار شهید، محمدحسن غفاری
کتاب دریای چشمان تو، نوشتۀ امیرحسین انبارداران، روایتی است از زندگی سردار شهید، محمدحسن غفاری. محمدحسن غفاری در جریان مبارزات مردم گرگان علیه نظام شاهنشاهی نقشی فعال را ایفا کرد. پس از پیروزی انقلاب، به‌منظور حفاظت از انقلاب به عضویت تشکیلات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد. وی برای گذراندن دورۀ آموزش نظامی به مرکز آموزشی «المهدی» چالوس اعزام شد و پس از گذراندن دورۀ عمومی آموزش نظامی، یک دوره نیز آموزش تخصصی جنگ‌های پارتیزانی را گذراند و به‌همراه هم‌رزمانش برای مبارزه با ضدّانقلابیونی که در جنگل‌های آمل پناه گرفته بودند، اولین تجربیات نظامی و جنگی را به معرض نمایش گذاشت که نتیجۀ آن از بین رفتن ضدّانقلاب در جنگل‌های آمل و کشته و تسلیم شدن آن‌ها بود. بعد از اتمام مأموریت در سال ۱۳۶۱، عازم جبهه‌های نبرد شد و در واحد طرح و عملیات، دور جدیدی از فعالیت‌های نظامی را تجربه کرد. در این قسمت به معاونت واحد طرح و عملیات منصوب شد و با پذیرش مسئولیت موفق شد خدمات بیشتری را برای پیشرفت امور جنگ در لشکر ۲۵ کربلا ارائه دهد. او پس از مدتی تا سمت معاونت اطلاعات و عملیات لشکر ۲۵ کربلا ارتقا یافت. او همچنان در جبهه ماند تا در روز ۳۰دی۱۳۶۵ در عملیات کربلای۵ در منطقۀ عملیاتی شلمچه، بر اثر اصابت راکت هواپیما به خودروی حامل او به شهادت رسید.

گزیدۀ متن کتاب دریای چشمان تو
مشغول شد به چیدن نعنا‌ها. صبح، هنوز خورشید بیرون نیامده بود که آمدند باغ. مادر، مثل هر روز، کار‌ها را میان بچه‌ها تقسیم کرد. سهم بهرام چیدن و بستن صد دسته نعنا شد. برادر بزرگش محمد وظیفه داشت صد بسته شنبلیله بچیند و دسته کند. بقیۀ برادر‌ها و خواهر‌ها هم هریک باید سبزی مشخصی را که مادر گفته بود می‌چیدند و دسته می‌کردند. پدرشان، عمورجب، مثل هر روز، می‌چرخید لابه‌لای درختان باغ، میوه‌های رسیده و آمادۀ فروش را جمع می‌کرد، می‌ریخت داخل سطل پلاستیکی سفیدش، می‌آورد جلوی اتاقک گِلی و کوچک باغ. به‌نرمی، انگار تخم‌مرغ زمین بگذارد، هریک از میوه‌ها را روی زمینِ پر از برگ پاییزی می‌چید. هر بار که می‌رفت و برمی‌گشت، حجم میوه‌های روی زمین بیشتر می‌شد. انار‌ها کمتر بود و انجیر‌ها بیشتر. گلابی‌ها و سیب‌ها اندازۀ هم بودند. تک‌وتوک پرتقال و نارنگی زودرس هم روی زمین بود کنار میوه‌ها. عمورجب هر بار که برمی‌گشت سطل میوه‌ها را خالی کند، به کُرتۀ سبزی‌ها هم سرکشی می‌کرد. هر بار سهم یکی از بچه‌ها بود که نهیب پدر را بشنود: «زود باش بهرام، الانه که آفتاب بشه و زن‌ها از راه برسن.»

برای تهیه دریای چشمان تو و سایر آثار نویسنده، کلیک نمایید.

کتب دیگر امیرحسین انبارداران
کتب دیگر انتشارات شهید کاظمی
کتب مرتبط
ما رادر شبکه های اجتماعی دنبال کنید