دلاوران عالی قاپو
رقعی
۲۴۰
1400
۹۷۸۶۰۰۹۳۸۵۱۴۰
داستانی تاریخی و جذاب از تاریخ دلاوریهای مردم ایران
کتاب دلاوران عالیقاپو، نوشتۀ بهزاد دانشگر، داستانی تاریخی و جذاب از تاریخ دلاوریهای مردم ایران است. این روزها بیشتر جوانان و نوجوانان مشتری پروپاقرص سریالهای تاریخی کرهای یا انیمیشنهای تاریخیاند. آنها بهواسطۀ این داستانها با تاریخ کشورها و فرهنگهای دیگر احساس همدلی میکنند؛ درحالیکه از تاریخ درخشان خودشان بیخبرند. یکی از درخشانترین و طلاییترین دورههای تاریخی ایران، دورۀ صفویه است و دورۀ حاکمیت شاهعباس دوم. روزگاری که معماری، فلسفه و هنر ایرانی در یکی از درخشانترین روزهای خودش بود و کاخ عالیقاپو بهعنوان یکی از بلندترین آسمانخراشهای روزگار خودش داشت قد میکشید. بهزاد دانشگر بهوسیلۀ یک داستان پر از حادثه و کشمکش، مخاطب را به آن روزگار میبرد. داستان دربارۀ جوانی است از کاشان که برای یافتن نامزد دزدیدهشدهاش به اصفهان سفر میکند تا او را بیابد، یا از کسانی که او را دزدیدهاند انتقام بگیرد. او در این مسیر باید راهی پیدا کند تا به درون حرمسرای شاهعباس دوم نفوذ کند. خواندن کتابهای تاریخی به حفظ حافظۀ تاریخی ایرانیها کمک میکند و آنها را با تاریخ و اتفاقات زندگی گذشتگانشان آشنا میکند. کتاب دلاوران عالیقاپو ترکیبی از تاریخ و داستان است که نوجوانان هم میتوانند از آن لذت ببرند.
گزیدۀ متن کتاب دلاوران عالی قاپو
یکی از چیزهای دیگری که همه آن روزها و تمرینها جلوی چشمم بود، چشمهای گریان شیرین بود. در روزی که خبر مرگ بابا و ننۀ مرا آوردند، چشمهای گریان شیرین دیگر هیچوقت یادم نرفت؛ حتی بعدها که بزرگتر شدیم و شیرین دیگر از من رو میگرفت. به نامردی بردهاندش. باید پیدایش کنم. یا پیدایش میکنم یا انتقامش را میگیرم. دوباره برگشتم طرف جادۀ اصفهان. گرگینخان که هیچ، حتی اگر سنگ هم از آسمان میبارید، باید میرفتم اصفهان تا یک ردّی از شیرین پیدا کنم...
برای تهیه دلاوران عالی قاپو و سایر آثار نویسنده، کلیک نمایید.
آفتاب درمحراب
بی برادر
آفتاب در سجده
تولددرسائوپائولو
فکرشم نکن
تولد در لس آنجلس
آفتاب دانش
تندتر از عقربه ها حرکت کن
دخترها بابایی اند
جام زهر
دیدم که جانم میرود
روایت سوم
کاش برگردی
سربلند
تنها برای لبخند
خط مقدم
شهیدکاظم عاملو
آقای بادیگارد
برای بارآخربخند
ملکه تهی دست
از پمبا تا ماریانا
دختر بیست
فقط بیا
دردسرهای الاغ قرمز شاخ دار
دلاوران عالی قاپو
من ازگاوی که لگدمی زندمی ترسم
داداش ابراهیم
حواست هست
داستانهای سپید