مهاجر سرزمین آفتاب

مهاجر سرزمین آفتاب

۱۴۸,۰۰۰ تومان

رقعی

۲۴۸

1403

۹۷۸۶۰۰۰۳۳۴۶۶۶

معرفی کتاب: مهاجر سرزمین آفتاب (خاطرات کونیکو یامامورا یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران)
مهاجر سرزمین آفتاب زندگینامه‌‌ی شنیدنی و تأثربرانگیز مادر شهید و بانوی ژاپنی مسلمان، خانم کونیکو یامورا است، که به قلم حمید حسام و مسعود امیرخانی به رشته‌ی تحریر درآمده. خوانش اثر را نیز فاطمه محمدی عهده‌دار بوده است. کتابی که پیش رو دارید دربردارنده‌ی خاطرات بانویی ژاپنی با نام اصلی کونیکو یامورا است که پس از اسلام آوردن در پی ازدواج با مردی ایرانی، اسم قرآنی «سبا» را برای خود برگزید. این خاطرات که گوش سپردن بدان‌ها برای هر ایرانی مسلمانی جالب توجه و سرشار از نکات لطیف است، توسط حمید حسام و مسعود امیرخانی تحریر و روایت شده است.در مقدمه‌ی اثر از زبان حمید حسام می‌شنویم که آغاز آشنایی‌اش با خانم یامورا به سفری برمی‌گردد که با گروهی از جانبازان به کشور ژاپن داشت. انگیزه‌ی این سفر شرکت در بزرگداشتی بود که برای کشته‌شدگان واقعه‌ی هیروشیما برگزار می‌شد. در طول بازدید از این شهر بود که حمید حسام با خانم یامورا آشنا شد و پس از شنیدن ماجرای زندگی او، به نگارش آن علاقه‌مند گشت. البته کار گردآوری خاطرات خانم یامورا یک شبه صورت نگرفت؛ بلکه پس از مصاحبت چندساله‌ی مؤلفین کتاب مهاجر سرزمین آفتاب با وی به سرانجام رسید. در کتابْ زندگی خانم یامورا را از کودکی تا میانسالی پی می‌گیریم، و شرح رشد و نمو او تحت تعالیم بودایی، آشنایی‌اش با مردی مسلمان و ازدواج با او، به دنیا آمدن و بالاخره، شهادت سوزناک فرزند دلبندش را یک به یک دنبال می‌کنیم. امید داریم که از شنیدن سرگذشت این بانوی شرقی لذت ببرید و واقعیات زندگی او را آموزنده بیابید.
کونیکو یامامورا که تا ۲۱ سالگی‌اش تحت آموزه‌های بودا پرورش‌یافته بود، آشنایی خود را با همسر مسلمانش، یک نقطۀ عطف می‌داند؛ نقطه‌ای که همه چیز بعد از آن تغییر کرد و او را به دنیای جدیدی از ارزش‌های اسلامی و انقلابی وارد کرد و ثمرۀ زندگی او، یعنی فرزند ۱۹ساله‌اش را در راه پاسداری از این ارزش‌ها به مقام رفیع شهادت رسانید. کتاب مهاجر سرزمین آفتاب به روایت خاطرات کونیکویامامورا می‌پردازد. فرزند شهیدش جوان ۱۹سالهای بود که هم در دوران قبل از پیروزی انقلاب اسلامی فعالیت‌های زیادی داشت و هم در زمان جنگ تحمیلی با وجود سن کم، راهی جبهه‌ها شد تا از اسلام و ایران دفاع کند که در عملیات والفجر یک، در منطقه فکه به شهادت رسید.

گزیده کتاب مهاجر سرزمین آفتاب:
«مادربزرگم، ماتسو، بوداییِ معتقدی بود که با پدرم، که پسر اولش بود، زندگی می‌کرد؛ پیرزنی هشتادساله که انس زیادی با او داشتم و او هم علاقهٔ بسیار زیادی به من داشت و سعی می‌کرد در هر کاری که رنگ مذهبی و اخلاقی بر اساس تعالیم بودا داشت من را هم شرکت دهد. او، هر روز صبح، پیش از خوردن صبحانه، همراه کتاب بودا وارد اتاقی می‌شد که محل یادبود مردگان بود و شروع می‌کرد به خواندن دعا و به من هم می‌گفت مثل او آداب دعا را به جا بیاورم. خودش زنی راست‌گو و درستکار بود و به من گوشزد می‌کرد: «کونیکو، سعی کن هیچ وقت به هیچ کس دروغ نگویی، زیرا اگر مرتکب دروغ شوی، تو را به جهنم می‌برند و آنجا حیوانات ترسناکی مثل اژدها و مار و عقرب هستند و زبانت را از دهانت بیرون می‌کشند.» تذکرات مادربزرگ در من تأثیر می‌گذاشت و سعی می‌کردم هیچ گاه دروغ نگویم. پدر و مادرم می‌کوشیدند من و سایر اعضای خانواده را با سنت‌های ژاپنی، که رنگ ملی و آیینی داشت، آشنا کنند. من از هر گونه جشنی خوشم می‌آمد و سنت‌های ژاپنی پُر بود از جشن‌های خرد و کلان. در کنار بازی و شیطنت در جشن‌ها، همیشه پرسش‌هایی در ذهنم شکل می‌گرفت. یکی از این جشن‌ها در فصل تابستان، در روز پانزدهم آگوست، برگزار می‌شد. بودایی‌ها اعتقاد داشتند که مردگان در این روز برمی‌گردند. طاقچه‌های خانه را پُر از میوه می‌کردند تا مردگان وقتی برمی‌گردند از میوه‌ها بخورند و به احترام آنان این میوه‌ها تا سه روز روی طاقچه‌ها می‌ماند. از همین رو، جشن سه روز طول می‌کشید. در پایان جشن، همهٔ آن خوراکی‌ها را برمی‌داشتیم و به دریا می‌ریختیم. من جرئت نمی‌کردم از پدر و حتی مادرم بپرسم اگر مردگان برمی‌گردند، چرا خوراکی‌ها را نمی‌خورند؟! دیده بودم که وقتی کسی می‌مرد، جسدش را، طبق آیین تدفین بودایی‌ها، در مکانی که محل سوزاندن مردگان بود می‌سوزاندند و همان‌جا راهب بودایی۳۰ با آن سرِ ازبیخ‌تراشیده و لباسِ گشاد و بلند و یک‌دست نارنجی‌اش می‌آمد و دعا می‌خواند. وقتی جسد به‌طور کامل می‌سوخت، خاکستر آن را در کوزه‌ای می‌ریختند و یک شب در خانهٔ قوم‌وخویش نگه می‌داشتند تا همهٔ بستگان بیایند و ببینند و وداع کنند و روز بعد، کوزه را داخل قبر می‌گذاشتند و اسم او را روی سنگ قبر می‌نوشتند. بعد، صبر می‌کردند تا روز پانزدهم آگوست فرابرسد و میوه و خوراکی‌ها را روی طاقچه بگذارند و چشم‌انتظارِ آمدن مردگان، سه روز جشن بگیرند. با این وصف، من حق داشتم در عوالم کودکی‌ام از خاکستر توی کوزهٔ بالای طاقچه بترسم و برنج و حبوبات و میوه‌های سه روز معطل را با کمک بزرگ‌ترها به دریا بریزم و فقط از بوی خوش عود سوخته در معبد شینتو و شنیدن نغمهٔ سازی که وسط دعا زده می‌شد سرِ شوق بیایم.»

کتب دیگر حمید حسام
کتب دیگر انتشارات سوره مهر
کتب مرتبط
ما رادر شبکه های اجتماعی دنبال کنید