
رقص سنگ
شهدای نوجوان
کتاب رقص سنگ، نوشتۀ محسن صالحی حاجیآبادی، دربارۀ شهدای نوجوان است. این کتاب روایتی دوسویه میان نویسنده و شهدای نوجوانی است که زبان دل رزمندگان شهرستان نجفآباد بازگو می کند. اکثر آنها حدود پانزده سال داشتند و فرمانده آنها هفدهساله بود. این بچهها به مرگ میخندیدند، چراکه از مرگ ترسی نداشتند. آنها صحنههای مرگ را به چشم دیده بودند و چنین استنباط میکردند که مرگ ترسآور نیست. ازجمله آثار نویسنده میتوان به اکبر کاراته، از لیلا تا ویلا و... اشاره کرد.
گزیدۀ متن کتاب رقص سنگ
و تو آرام و با وقار نگاهم میکنی و میگویی: «ببین، این دعا مهم است.» گفتم: «دعایی است که آدم فقط خدا را میخواند. باید از همهچیز دل بکنیم. فقط خدا را بخواهیم. خوردنمان، شبکاریمان و خاکریز زدنمان برای خدا باشد.» مرتضی میگوید: «خب خوردن که برای شکم است، این را ولش کن.» حالا صدای خنده سنگر را میترکاند. میگویی: «عجب آدمهایی هستید! میدانم که میخورید تا شکمتان پر شود؛ ولی برای خدا بخورید.» گفتم: «مگر میشود؟» گفتی: «حالا دنبالهاش را گوش کنید.» خلیلیان میگوید: «یک بار دیگر معنی کنید.» و تو میگویی: «الهی هب لی کمال الإنقطاع إلیک؛ ای خدا مرا انقطاع کامل بهسوی خود عطا فرما؛ یعنی من فقط و فقط تو را ببینم، نه کسی دیگر را؛ یعنی وقتی نماز میخوانی فقط خدا را ببینی.» صدای بلدوزر زیاد است. صدایش را نمیفهمم. سر خم میکنم، بازهم نمیفهمم. کمر خم میکنم و خودم را میبرم پایینتر. میخندد. میگویم: «بله؟» میگوید: «بیا پایین.» دستۀ گاز را میکشم. دود حالا حلقهحلقه بالا نمیرود. مثل گنجشکی میپرم پایین. میگوید: «چهکار میکنی؟» شجاعی میآید طرفم. سرم داد میزند. میگوید: «مگر روی اتوبان کار میکنی؟ این خطّ مقدم است.» رو برمیگرداند، دست دراز میکند و میگوید: «آنها هم عراقی. نگاه کن.»
برای تهیه کتاب رقص سنگ و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.