دعبل و زلفا

دعبل و زلفا

نظر کاربران
امتیاز به کتاب
۱۳۰,۰۰۰ تومان
رقعی
۳۳۲
۴۴
1402
۹۷۸۹۶۴۰۲۲۷۷۸۷

معرفی:

رمان شورانگیز و جذاب «دعبل و زلفا» اثر تحسین برانگیز دیگری از حجت الاسلام و المسلمین «مظفر سالاری»، نویسنده رمان شیرین و پرفروش «رؤیای نیمه شب» است که مورد تقدیر مقام معظم رهبری قرار گرفته و به چاپ شصت و هفتم رسیده است و انتظار می رود «دعبل و زلفا» نیز این موفقیت را تکرار کند. این اثر روایتی عاشقانه از آشنایی و زندگی پر فراز و نشیب دعبل خزاعی، شاعر اهل بیت(ع) و همسر سازش ناپذیرش زلفاست؛ در این کتاب، مقاطعی از زندگی دعبل در زمان امام موسی کاظم (ع) و امام رضا (ع) به صورت داستانی کنکاش شده است؛ عشق میان او و زلفا بستری جذاب برای ماجراهای فراوان این رمان است که تلاش دارد بر اساس داده های تاریخی به بازسازی و بازآفرینی ماجراها و حوادث بپردازد.

گزیده کتاب:

بیرون از دروازه و حصار شهر، تا چشم کار می‌کرد در دو طرف، دکان بود و کاروان‌سرا. دستفروش‌ها چند متر آن‌طرف‌تر، به موازات ردیف دکان‌ها، زیر سایهٔ چادرهایی رنگارنگ و پر وصله، بساط کرده بودند. تنوع کالاهای ریز و درشت چنان بود که اگر کسی ساعتی می‌چرخید و پرسه می‌زد، باز هم انگار چیزی ندیده بود. دعبل به هیاهوی آن شلوغ‌بازار و به سکویی که روی آن، چند غلام و کنیز نیمه‌برهنه را به نمایش گذاشته بودند، توجهی نشان نداد.

صدها شترِکاروان با ده‌ها اسب و نگهبان مسلح و غلامان پیاده و چندتایی قاطر و سگ همراهش به کاروان‌سرایی بزرگ خزید که پر از بار و شتر و گاری و حمال و انبار و اطاقک‌هایی در اطراف بود. بارها را که پایین می‌آوردند، ده‌ها کودک گدا و پابرهنه و دخترکان ولگرد و بی‌سرپرست، دوره‌شان کردند. در گوشه‌ای خربزه‌هایی بزرگ را تلنبار کرده بودند. دعبل بزرگ‌ترین خربزه را خرید. تا دو حمال، بار شتر را بر پشت اسبش بگذارند و ببندند، خربزه را به ده‌ها باریکه برید و بین بچه‌ها و دخترکان تقسیم کرد. دست، کاسه کرد و تخمه‌های خربزه را به اسبش خوراند. به خودش چیزی نرسید. سکه‌ای به حمال‌ها و چند سکه به کاروان‌سالار داد و از ابن‌سیار و دو سه همسفر دیگر خداحافظی کرد. ابن‌سیار گفت: امیدوارم تو به زودی ندیم هارون شوی و من، طبیب مخصوص او!

نگهبان‌ها دختران و زنان اسیر را کنار صدها طاقه پارچه و خمره‌های گلین جمع کرده بودند. با تکان دادن تازیانه‌های حلقه شده، مجبورشان می‌کردند که فشرده‌تر بنشینند و از جلو چشم دور نشوند. دلش می‌خواست برود و خبری از او بگیرد. باز پا روی خواهش دل گذاشت و به سوی خروجی کاروان‌سرا به‌راه افتاد.

- گیرم که بخواهند او را چون کنیزی بفروشند، تو پولت کجا بود که بتوانی چنین ماه‌رویی را بخری؟ اگر ده کیسه دینار هم داشتی، از پس خریداران ثروتمندی برنمی‌آمدی که برای این‌گونه دختران ماه‌رو، دندان تیز کرده‌اند و دست‌وپا می‌شکنند.

کتب دیگر مظفر سالاری
کتب دیگر انتشارات به نشر
ما رادر شبکه های اجتماعی دنبال کنید