متولد زندان
رقعی
۱۷۶
1400
۹۷۸۶۲۲۲۸۵۰۸۸۳
نخبهای که جذب یکی از سرویسهای اطلاعاتی میشود
ماجرای یک نخبۀ ایرانی که جذب یکی از سرویسهای اطلاعاتی-جاسوسی میشود و برای آنها در چندین نوبت جاسوسی میکند. نویسنده در کتاب «متولد زندان»، قصۀ آدمهایی را میگوید که دارای وجدان بیدار هستند و حتی خودشان را محکوم میکنند و برخی هم حکم صادره برای خود را اجرا میکنند.
گزیده کتاب «متولد زندان»
«خدا لعنتشون کنه!... داداش!... داداش! کجایی!... چرا رفتی؟!.. خدا نابودشون کنه...» این کلمات هیچوقت از ذهنم خارج نمیشوند. حتی حالا که دارم خاطراتم را برای این آقا تعریف میکنم. صدای شیون عمهپروانه هنوز توی گوشم است. صدای عمهپروانه بود. جیغ میزد و نفرین میکرد. از لحظهای که توی کوچه پیچیده بودیم صدای جیغ و فریادش را میشنیدیم. هر قدم که بهسمت خانه برمیداشتیم صدا بیشتروبیشتر میشد. همسایهها جلو در خانهٔ ما جمع شده بودند. عمهپروین دستهایش را روی گوشهای من گرفته بود، ولی تلاشش بیفایده بود. چون من گوشم را تیز کرده بودم تا صدا را بهتر بشنوم. البته آنقدر صدای عمهپروانه بلند بود که نه نیاز بود عمهپروین دست روی گوشم بگذارد و نه اینکه من گوشم را تیز کنم. جلو در خانه که رسیدیم، زنهای همسایه راه را برای عمهپروین باز کردند. من تا خواستم پا توی حیاط بگذارم عمه از پشت من را گرفت و به اخترخانم سپرد و به او گفت که من را به خانهٔ خودشان ببرد. ولی این بار از فضولی اخترخانم خوشم آمد. او «چَشم» ی به عمهپروین گفت، ولی از جایش تکان نخورد. من هم ازخداخواسته از بین جمعیتی که جلو در خانه ایستاده بودند داخل حیاط را دید میزدم. عمهپروانه وسط حیاط خودش را ولو کرده بود. روسریاش از سرش سر خورده و روی گردنش بود. با دو دستش موهای بلند و سیاهش را چنگ میزد. آنقدر صورتش را خراش داده بود که رد ناخنهای بلندش روی پوست سفید صورتش معلوم بود، ولکن هم نبود. پشتسرهم فحش میداد و یکی در میان نفرین میکرد؛ پاسداران، امام و قاضی بیشترین افرادی بودند که عمهپروانه آنها را نفرین میکرد. آقاجون پشتسرهم سرش داد میزد و مدام میگفت: «خفه شو دختر! آبرومون رو بردی...» ولی عمهپروانه گوشش به این حرفها بدهکار نبود. گوشهٔ حیاط عزیزجون کنار دیوار روی پله نشسته بود و سرش را به دیوار تکیه داده بود و گریه میکرد. عمهپروین سریع خودش را به عزیزجون رساند و سعی میکرد او را آرام کند و در همان حین سعی میکرد ماجرا را از لابهلای گریههای عزیزجون متوجه شود. بیرون خانه درست وسط همان جمعیتی که من بین آنها ایستاده بودم، هرکس چیزی میگفت. ولی حرف درست را اخترخانم زد. اخترخانم رو به زنی که برای خودش حرفهای عجیبوغریبی میزد و کارهای عمهپروانه را به خواستگار و... ربط میداد، کرد و گفت: «نهخیر عذراخانم، من خودم توی خونه بودم که از طرف دولت اومدن و گفتن که جمشید رو اعدام کردن، بعد اینکه پروانه این خبر رو شنید این المشنگه رو به پا کرد.» جمشید اسم کسی بود که در شناسنامهٔ من جلو نام پدر ثبت شده بود. هیچ تصویری از او در ذهن من وجود نداشت، غیر از چند عکسی که گاهی عمهپروانه دور از چشم آقاجون و عزیزجون نشانم میداد. برای آقاجونم جمشید خیلی وقت پیش تمام شده بود. حالا گوشم را بیشتر تیز کردم. آقاجون حالا داشت همان حرفهای همیشگیاش را در مورد جمشید میگفت، همان حرفهایی که هروقت عمهپروانه به او اعتراض کرد که چرا برای آزادی جمشید کاری نمیکند؟ «جمشید هر کاری کرد به خودش کرد. هر بلایی که امروز سرش اومده بهخاطر خیرهسریای بود که خودش انجام داده. وقتی همهٔ خانوادهش و اعتقادش را به اون سازمان کوفتی فروخت، شیون میکردی دختر. حالا هم جمع کن این تئاترت رو و بیشتر از این آبرومون رو جلو دروهمسایه نبر.» این تصویر هیچ موقع از ذهن من، کیوان فکور، تا به امروز که چهل سال از زندگیام گذشته بیرون نرفته است و نخواهد رفت. آن روز من فهمیدم پدرم از دنیا رفته است. پدری که در زمان دانشجویی با دختری به نام اکرم ازدواج میکند و با هم وارد سازمان مجاهدین میشوند. وقتی من بهدنیا آمدم پدر و مادرم مجبور میشوند بهخاطر همان مبارزه که آرمانشان بود، من را پیش آقاجون و عزیزجون بگذارند. ولی چند وقت بعد مادرم بهسراغ من میآید و من را با خودش میبرد. در چند مأموریت از من بهعنوان پوشش استفاده میکنند. مادرم عذابوجدان میگیرد و تحمل نمیکند و از سازمان و پدرم جدا میشود. او تصمیم میگیرد مخفیانه دور از چشمان سازمان من را بزرگ کند. ولی زودتر از اینکه فکرش را بکند لو میرود و درست روز تولد یکسالگی من سازمان مجاهدین مادرم را حذف فیزیکی میکند. من بار دیگر به خانهٔ آقاجون و عزیزجون برمیگردم. همهٔ اینها را عمهپروین وقتی پانزده سالم بود برایم تعریف کرد. وقتی برای اولین بار ماجرای سازمان مجاهدین و جنایتهایشان را از زبان علیرضا شنیده بودم. علیرضا برایم گفت پدرش توسط نیروهای سازمان جلوی چشمش ترور شده بود. وقتی که چهار سال بیشتر نداشت. او هم مثل من پیش پدربزرگ و مادربزرگش بزرگ شده بود. مادرش هم هنگام دنیا آمدنش از دنیا رفته بود. همینها باعث اشتراک من و او شده بود. رفاقت ما هم از همین نقطه شروع شد. رفاقتی که نقطه آغازش از پشت میز و نیمکت مدرسه راهنمایی بود. برخلاف پدرم، جمشید، که عضو سازمان مجاهدین بود و عمهپروانه که همیشه طرفدار او بود، همهٔ خانواده از آقاجون گرفته تا عزیزجون و عمهپروین انقلابی بودند. حتی آقاجون چند سال هم به جبهه رفته بود. دستش هم در جنگ مجروح شده بود. بعد از مجروحیت هم چون نمیگذاشتند اعزام شود اکثر اوقات در مسجد و پایگاه بود و کمکهای مردمی برای جبهه جمع میکرد. من یادم است سه یا چهارساله بودم که همیشه وقتی میخواست به مسجد برود همراهش بودم و در حیاط مسجد با بچههای همسنوسال خودم بازی میکردیم. هنوز نواهای مداحیای که از بلندگوی مسجد پخش میشد در خاطرم هست و هر زمان جایی آنها را بشنوم ناخودآگاه خاطرات آن روزها برایم تکرار میشود وقتی با بچهها همراه کویتی آهنگران و... آن شعرها را تکرار میکردیم.»
برای تهیه کتاب «متولد زندان» و سایر کتابهای نویسنده کلیک کنید.