برف و آفتاب
نظر کاربران
امتیاز به کتاب
۷۰,۰۰۰
۵۲,۵۰۰ تومان
رقعی
۲۴۰
۱
1400
۹۷۸۶۲۲۲۸۵۰۹۱۳

خاطرات افسر اطلاعاتی از حکومت نظامی شاه تا چهارزیر کرمانشاه
کتاب برف و آفتاب، نوشتۀ محمدرضا یوسفی، خاطرات افسر اطلاعاتی از حکومت نظامی شاه تا چهارزیر کرمانشاه است. در این اثر به خاطراتی از حکومت نظامی سال 1357 در ایران اسلامی پرداخته شده است تا جوانان بدانند انقلاب مقدس اسلامی به‌رهبری امام راحل، به‌صورت علنی از کجا شروع شد و نحوه و اجرای حکومت نظامی چه کمکی به انقلاب کرده است. راوی و نویسندۀ این اثر ارزشمند در مقدمۀ کتاب می‌گوید: بیش از سی سال که از آخرین روز‌های یکی از طولانی‌ترین جنگ‌های معاصر گذشته است. من به‌عنوان فردی نظامی که از ساعت‌های اول جنگ از ابتدا تا انتها در گوشه‌وکنار بعضی از عملیات‌ها افتخار حضور داشتم، بر آن شدم به‌شرط توفیق الهی، مشاهدات، اطلاعات و خاطرات خود را به علاقه‌مندان تاریخ کشور عزیزم تقدیم کنم. همان‌گونه که امروز تاریخ گذشته‌های دور و نزدیک مردمان وطن قضاوت می‌شود، آیندگان درمورد عملکرد دیروز و امروز ما به قضاوت می‌پردازند که در زمان بحران و جنگی ناخواسته چه کرده‌ایم و چه باید می‌کردیم. اگر میلیون‌ها جوان باغیرت، هنگامی که بخشی از کشور اشغال شد، جان خود را خالصانه فدای اسلام و انقلاب و استقلال و تمامیت ارضی میهن اسلامی‌کردند و تن به شهادت، جانبازی، اسارت، مفقودالاثری و مفقودالجسدی دادند، باید در تاریخ ثبت و ضبط شود. تاریخ به خود دید چه‌بسا مردانی که توان کمک و حمایت از سربازان وطن خویش را داشتند، اما بی‌غیرتی و بی‌مسئولیتی پیشه کردند و به تن‌پروری و روشن‌فکرمآبی و غرب‌وشرق‌زدگی و بهانه‌های شیطانی پرداختند و نه‌تنها کمکی نکردند، که یار پنجم دشمن شدند و حتی از اعزام فرزندان خود به سربازی ممانعت کردند. این نوشته بازگو خواهد کرد هنگامی که ارتش بعث هم‌میهنان عزیز مرزنشین ما را آواره کرد و به ناموس مملکت، که همانا مرز‌های ایران ‌اسلامی بود، تجاوز نمود، عده‌ای به‌خاطر کسب قدرت، نامردانه دست به ترور و خون‌ریزی و گرفتن جان پاک‌ترین انسان‌ها زدند و بر طبل باطل خود کوبیدند.


گزیدۀ متن کتاب برف و آفتاب
یکی-دو مرتبه سرباز عراقی را دیدم و دوباره گم کردم. بالاخره او را دیدم. سپس سلاح خود را آماده کردم. باید چند سانتی‌متری، خود را از زمین بلند می‌کردم که او را در دوربین سلاح ببینم. سرباز اصفهانی هم در پیدا کردن تیرانداز دشمن به من کمک می‌کرد و بی‌سیم را نیز جواب می‌داد. لحظه‌ای به‌طور کامل او را در دوربین دیدم. ثانیه‌ای قبل از اینکه ماشه را بچکانم دست چپم سوخت و سلاح از دستم افتاد. تیر مستقیم به سر شانۀ من اصابت کرده بود. خیلی بد شد. دیگر سلاح هم نمی‌توانستم به دست بگیرم. چند لحظه‌ای گذشت. به بچه‌ها سفارش می‌کردم به زمین بچسبند که ‌زده نشوند و منتظر عاقبت وضع خودم بودم. خون از زیر لباس تا پوتین من سرازیر شده بود.


برای تهیه کتاب «برف و آفتاب» و سایر آثار نویسنده کلیک کنید.

کتب دیگر محمدرضا یوسفی
کتب دیگر انتشارات شهید کاظمی
ما رادر شبکه های اجتماعی دنبال کنید