وقتی به هوش آمدم
ناموجود

رقعی

۱۴۸

1400

۹۷۸۶۲۲۲۸۵۰۸۰۷

خاطرات جانباز و آزادۀ سرافراز محمود نیکی نوش آبادی از زندان ‌الرشید بغداد، بیمارستان بغداد و اردوگاه‌های رژیم بعث صدام 
کتاب وقتی به هوش آمدم، نوشتۀ عباس رئیسی بیدگلی، خاطرات جانباز و آزادۀ سرافراز محمود نیکی نوش‌آبادی از زندان‌ الرشید بغداد، بیمارستان بغداد و اردوگاه‌های رژیم بعث صدام است. محمود نیکی در خانواده‌ای مستضعف، ولی سرشار از‌ ایمان و خلوص دیده به جهان گشود. چون فقر مادی بر زندگی آنان حکم‌فرما بود، اوقات فراغت و بیکاری را در کمک به پدرش می‌گذراند. با آغاز حملۀ دشمن بعثی به میهن اسلامی، محمود به‌همراه برادر بزرگ‌ترش، محمد و جمعی از دوستان مدرسه و کوچه و محلۀ خودشان عضو پایگاه بسیج نوش‌آباد شدند. محمود به‌علت کمی سن از فیض حضور در جبهه محروم می‌شود؛ اما برادرش به‌همراه جمعی از دوستانش در عملیات رمضان به شهادت می‌رسند. تابستان ۱۳۶۳ محمود موفق می‌شود آموزش رزم را طی کند و راهی جبهه شود. در چندین مقطع در خطوط دفاعی در صف رزمندگان مشغول دفاع از کشور می‌شود. شهریور۱۳۶۴ در عملیات قادر با انفجار خمپارۀ دشمن مجروح و بیهوش می‌شود و بعد از این بیهوشی سی‌ساعته، داستان اسارت محمود با تنی مجروح در زندان الرشید بغداد و شکنجه‌ها شروع می‌شود. بعد از پنج سال اسارت، در تابستان ۱۳۶۹ با استقبال مردم، محمود با جمع هم‌رزمانش به آغوش میهن اسلامی بازمی‌گردد.


گزیدۀ متن کتاب وقتی به هوش آمدم
سال ۱۳۴۷ پدرم در کوچهٔ وَرقادۀ نوش‌آباد یک قطعه زمین خرید. بعد باکمک آقابزرگم و دایی حسن آقام که بنًا بود، زیرزمین خانه را ساختیم و از خانۀ کوچهٔ حمام به خانهٔ جدید رفتیم. چند سال در زیرزمین خانهٔ جدید زندگی کردیم. شب‌های زمستان‌ها توی حیاط خانه آتش درست می‌کردیم، توی چاله‌کرسی زیرزمین می‌ریختیم. با پدرومادرم و 9 خواهر و برادر دور کرسی جمع می‌شدیم، با گرمای آتش کرسی، گرمای محبت خانوادهٔ ما به اوج خود می‌رسید. روز‌ها توی کوچهٔ تنگ جلو خانه‌مان با توپ پلاستیکی بازی می‌کردیم. با صدای توپ و جیغ و داد ما، خانم همسایه خسته می‌شد. از روی دستگاه قالی پایین می‌آمد. صدا می‌زد: «‌های بچه‌ها! بسه دیگه، چقدر توپ بازی می‌کنید؟ من از سروصدای شما سرسام گرفتم.» آن بنده‌خدا حق داشت؛ ما بچه‌ها مراعات حال بزرگ‌تر‌ها را نمی‌کردیم. در حین بازی، توپ ما به در خانهٔ او می‌خورد. هروقت می‌دیدیم نمی‌توانیم توپ‌بازی کنیم، چندنفری لاستیک موتور یا رینگ دوچرخه وچوب دستی برمی‌داشتیم. چوب را به لاستیک می‌زدیم و به‌دنبال لاستیک، بی‌کفش توی کوچه‌های خاکی نوش‌آباد می‌دویدیم. دوران ابتدایی را در مدرسۀ کلیم کاشانی گذراندم. فاصلهٔ مدرسه تا خانۀ پدرم بیشتر از پنجاه متر نبود. آن روز‌ها توی مدارس هر روز یک نوع خوراکی به‌عنوان تغذیه می‌دادند؛ یک روز سیب سفید لبنانی، یک روز پرتقال، یک روز بیسکویت گرجی، یک روز شیر جعبه‌ای سه‌گوش، یک روز نان، و یک قطعه پنیر، آن هم پنیر زرد به ما می‌دادند. بچه‌ها می‌گفتند این پنیر‌ها اسرائیلی است. کسی دوست نداشت. ما پنیر را به کف راهروی مدرسه می‌زدیم، مثل توپ پلاستیکی بلند می‌شد به سقف راهرو می‌خورد.


برای تهیه کتاب وقتی به هوش آمدم  و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.

کتب دیگر عباس رییسی بیگدلی
کتب دیگر انتشارات شهید کاظمی
کتب مرتبط
ما رادر شبکه های اجتماعی دنبال کنید