در پس غبار
رقعی
۳۲۸
1401
۹۷۸۶۲۲۲۸۵۰۷۴۶
روایتی داستانی از درون سازمان مجاهدین خلق(منافقین)
این نوشتار گامی است کوچک در جهت شناخت فرقهای موسوم به گروهک مجاهدین خلق که از سر تکلیف و با مطالعۀ مستندات موجود و مصاحبه با رهایییافتگان از بند اشرف، گردآوری شده است. غالب اتفاقات آن برگرفته از داستانهای واقعیِ رخداده در سازمان و در پادگان اشرف است تا خصوصاً نسل جوانی که جنایات منافقین را ندیده یا از واقعیات آن آگاهی کافی ندارد، متأثر از رسانه و تبلیغاتی کذایی واقع نشود و در دام فریبشان گرفتار نیاید. این داستان، با بیان واقعیاتی مستند، خواننده را با حقایق باورناپذیری آشنا میکند که ضمن تبیین رفتار فرقهگرایانۀ سازمان، آلام فریبخوردگان در بند فرقه را به تصویر کشیده و چرایی تحمل آنهمه حقارت، تحقیر و تخریب از طرف اعضای فرقه را توجیه خواهد نمود.
گزیدۀ متن
در یک لحظه، تمام دنیا بر سر سارا آوار شد. نفسش گرفت. رنگ صورتش چون مردگانِ از گور درآمده پرید. زانوانش سست شد و بیاختیار نشست. وارفته، تکیه بر صندلی داد و بیهیچ کلامی، گوش به سخنان مبهمی داد که هیچ از آنها نمیفهمید. انگار سعید میخواست به او بفهماند که تو همان دخترِ زهرهای؛ دختری که هجده سال پیش، به یک زوج هلندی فروخته شده است. آیا بهحقیقت او همان دختر است؟ از حیث قیافه که بسیار شبیه به زهره است، اما... یاد لحظهای افتاد که عکس زهره را در دست داشت. احساسی عجیب بندبند وجودش را در بر گرفت. احساس قرابت و نزدیکی، حس خوش آرامش، چنانکه گویی عکس مادر خود را در دست دارد و به سینه میچسباند؛ اما... اما این غیرممکن است. او فرزند جیکوب راشل و هلندیزادۀ اصیلی است که با عشقِ به کشورش هلند، بزرگ شده و هیچکجای جهان را چون موطن خود نمیداند. شاید فرزند زهره دختر دیگری باشد که ازقضا، او نیز چون سارا، ساکن همین شهر است و چه خوب خواهد بود که اگر با سعید همراه شود و او را بیابد. ولی... ولی کدام دختر است اینچنین همقیافه با زهره؟
برای تهیه کتاب در پس غبار و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.
جام زهر
دیدم که جانم میرود
تنها برای لبخند
خط مقدم
روایت سوم
کاش برگردی
سربلند
حاج ابوالفضل
مردابدی
ام علاء
دختر بیست
جوانه های آتش
معبدزیرزمینی
اوسنه ی گوهرشاد
ناتا
راه ورسم دانشجویی
آخرین آفتاب
در پس غبار
آسنا و راز کنیسه
مثل بیروت بود