همیشه در کنارت هستم
خاطرات شفاهی پاسدار شهید مدافع حرم؛ نوید صفری
در این کتاب سعی شده خاطرات شفاهی شهید از خانواده، دوستان، همکاران و همرزمان جمعآوری و تدوین گردد. همچنین بخشی از دستنوشتههای شهید در ایران و سوریه در این کتاب برای اولین بار منتشر شده که در نوع خود منحصربهفرد است و زوایای جدیدی از خودسازی و ابعاد فکری این شهید عارف را نمایان کرده است. نوید صفری در سال 1366 در خانوادهای مؤمن و انقلابی در استان تهران دیده به جهان گشود. او از همان کودکی عاشقی در دستگاه امام حسین(ع) را در کنار مادرش مشق نمود و برای اولین بار بر مزار دایی شهیدش با الفبای ایثار و شهادت آشنا شد. نوید از همان نوجوانی، با وجود انرژی فراوان و بازیگوشیهای نوجوانانه، بهخوبی دریافت که نردبان آسمان از مسیر احترام و تکریم پدر و مادرش میگذرد. وی همواره سعی کرد با جلب محبت والدینش قطعات پازل عاشقیاش را بچیند. نوید پلهپله مسیر تکامل بشری را پیمود و مثل هر انسان بشری دیگری اشتباهاتی داشت، ولی با این تفاوت که با تهذیب و مراقبه، نفس خود را تربیت میکرد و لحظهای از محاسبۀ نفسش غافل نبود و بارها و بارها در دستنوشتههایش خود را مؤاخذه و تنبیه نمود و راه عبودیت را پلهپله طی کرد. او همواره هیئت و دستگاه سیدالشهدا را دارالشفای روح و جسمش میدانست و هرگز خودش را از حریم آلالله جدا نکرد تا اینکه سرانجام درحالیکه همسرش مقدمات عروسیشان را فراهم میکرد و منتظر حضور او در لباس دامادی بود، آنقدر در سوریه ماند تا اینکه در اربعینی حسینی در سال 1396 در بیابانهای شهر المیادین سوریه درحالیکه اسیرشده بود، همانطور که در دستنوشتههایش از خدا خواسته بود، مظلومانه بهدست کفتارهای داعشی به آسمان پر کشید و بهجای رخت دامادی، در حجلۀ خون غسل داد و بعد از چند روز مفقودی، پیکر بیجانش راه خانه را پیدا نمود.
گزیدۀ متن کتاب همیشه در کنارت هستم
از سوریه تماس گرفت، به او گفتم: «توی جهادت، من رو هم شریک کن.» «نمیشه! شرط داره، شرطش اینه برا شهادتم دعا کنی.» «من که همیشه این دعا رو در حقت میکنم.» بهخاطر تأکید دوبارهاش تصمیم گرفتم برای شهادتش هر روز چهارده صلوات بفرستم. در تماسهای بعدیاش مدام از من میپرسید: «صلواتها رو فرستادی؟» دوست داشتم شهید بشود، ولی هرازگاهی ته دلم از خدا میخواستم اگر قرار است شهید شود، در مأموریت بعدیاش اتفاق بیفتد. قرار بود بعد از بازگشتش از سوریه، عروسی کنیم. بهش گفتم: «الآن سوریه هستی و قرار هم نیست توی این مأموریت شهید بشی؛ پس توی این مأموریت بیشتر میتونی خودسازی کنی و با مقام بالاتری شهید بشی.» در جوابم گفت: «خب حالا اگه ایندفعه شهید بشم چی؟» شوکه شدم و زبانم به لکنت افتاد. گفتم: «من که مشکلی با شهادتت ندارم.» بغض گلویم را گرفته بود، همان لحظه تلفن قطع شد. نوید این بار حسوحال عجیبی داشت، نگرانش شدم، دل تو دلم نبود، از ترس از دست دادنش به حضرت زهرا(س) متوسل شدم و دعا کردم در مأموریت فعلیاش شهید نشود. دقیقهها برایم به ساعت تبدیلشده بود و زمان بهکندی میگذشت. تا اینکه فردای آن روز دوباره تماس گرفت. با شنیدن صدایش آرام شدم و دوباره ازش خواستم دعا کند که در مأموریت بعدیاش شهید شود. گفت: «اگه خدا مقدر کرده که الآن شهادت نصیبم بشه، ولی من از او بخوام شهادتم رو به تأخیر بندازه، ممکنه دیگه هیچوقت شهادت نصیبم نشه. من کی باشم برا خدا تعیین تکلیف کنم؟» صحبتهایش فکرم را مشغول کرد، احساس ناشکری میکردم. خودم را سرزنش کردم که چرا فقط در فکر خودم هستم. از خدا خواستم که اگر در این مأموریت توفیق شهادت نصیب نوید کرده است، ولی دعای من شهادت را از او سلب خواهد کرد، دعایم و خواستهام را پس میگیرم! شهادت مقام بزرگی است و دوست نداشتم عزیزترین فرد زندگیام بهخاطر من از رسیدن به این مقام بازماند.
برای تهیه کتاب همیشه در کنارت هستم و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.