کهکشان نیستی
۵۵۸
1403
۹۷۸۶۲۲۹۵۹۹۵۵۶
داستانی براساس زندگی آیتالله سیدعلی قاضی طباطبایی
کتاب کهکشان نیستی نوشتهی حجت الاسلام والمسلمین محمد هادی اصفهانی روایتی مستند از زندگی سید علی قاضی طباطبایی است. سید علی قاضی طباطبایی در ۲۷سالگی به نجف مهاجرت کرده و پس از آن با اساتید بزرگی آشنا میشود و تا پایان عمر پربرکت خود مسیر سیر و سلوک را ادامه میدهد.کهکشان نیستی روایتی از همین مسیر تا پایان عمر ۸۱سالهی سید علی قاضی طباطبایی است. این کتاب در ۷۵ فصل تدوین شده است، در ابتدای هر فصل آیاتی از قرآن ذکر شده و در ادامه هر فصل از زبان راویان مختلفی، از جمله خود ایشان و همسر و فرزندانشان و افراد بسیار دیگری که با ایشان در ارتباط بودهاند، نقل شده است. به گفتهی نویسنده «شاگردان آیتالله سیدعلی قاضی و بسیاری از افراد کوچه و بازار هم راویان این رمان هستند و هرکدام قدم به قدم احوالات خودشان را در مسیر ارتباط با ایشان بیان میکنند. این تعدد روایات باعث میشود مخاطب نیز در بطن روایت اصلی وارد شده و به فکر فرو برود و احساس نکند که از خط سیر اصلی خارج است. این ساختار باعث میشود تا حقیقت و نوری از عقل خود مخاطب به او تابیده شده و با او به مکالمه بنشیند.» تعدد این راویان و تعدد روایتها در این بین باب آشنایی مخاطب را نه فقط با مرحوم سید علی قاضی طباطبایی که با بسیاری از اساتید و بزرگان دیگر این حوزه نیز باز میکند.
بخشی از کتاب کهکشان نیستی
«چه مهتابی، ماه چه درخششی داشت! از دریچهٔ اتاقک کاروانسرایی در نزدیکی بینالحرمین نور مهتاب صورتم را نوازش میداد. هنوز خستهٔ راه بودم. باورم نمیشد که کربلا و سیدالشهدا و علمدارش را زیارت کرده باشم. من کجا، کربلا کجا و تبریز کجا! فردا غروب، پس از ۸۱ روز، از کربلا عازم دیار سلطان نجف میشدیم؛ سفری پرفرازونشیب که برای خروج از مرز ایران، مجبور به گذر کردن از مرزهای دولت عثمانی شدیم. طبع شاعری سید علی به دادمان رسید؛ آنجا در مرز شعری سرود و اجازهٔ وارد شدن به دولت عثمانی را صادر کردند. به سید علی و دخترها نگاه میکردم که دوروبرش روی زمین خوابیده بودند. حالِ او را نمیفهمیدم؛ خوشحال بود که به مراد دلش میرسید، اما چرا غصه داشت؟ چرا مضطرب بود؟ چرا آدمها نمیتوانند یکپارچه خوشحال باشند مدتی طولانی اشتیاق نجف بیتابش کرده بود. در خودش بود و وقتوبیوقت در حال توسل. هرجا میتوانست، نمازی میخواند و برای رسیدن به مرادش دست بهسوی آسمان دراز میکرد. حالا که نزدیک به چهارده فرسخی نجف بودیم، باز هم آثار غصه را در چهرهاش میدیدم! من عازم و همراهش شدم تا در این سفر کنارش باشم. مراقب دخترها بودم تا سید علی به کارهایش برسد. اهل کاروان از او توقع داشتند، سؤال میپرسیدند و طلب زیارت دوره و مقتلخوانی میکردند. کاش کمی به حال خود رهایش میکردند؛ همیشه به خلوت که میرفت و تنها میشد، خودش را جمعوجور میکرد و انگار دوباره خود را میساخت. یاد روز خواستگاری افتادم؛ لبخند شیرینش از پیش چشمانم محو نمیشد. مردی که نمیدانستم در پیچوتاب روحش آتشِ زیر خاکسترِ عشق نهفته است. کمکم دلم برای تبریز تنگ شده بود، اما همیشه برق نگاه محبتآمیز و نهاد پاک سید علی برای ماندن در کنارش مُجابم میکرد. مردها مثل کودکاناند باید کنارشان باشی. حتی اگر بنا بود از دنیا و داراییهایم دست بکشم، او را میخواستم و در کنارش آرام بودم. به خود که آمدم، دیدم مادر سه دختر و همسر مردی شدهام که اهل علم و عبادت بود. او چیزی کم نداشت، اهل فکر و ذکر و درس و تقوا بود و از همه مهمتر، من را دوست میداشت و در محبت کردن کم نمیگذاشت. دیگر چه میخواستم؟! مهر و محبت مردی که آرزوی دلش نجف بود.»
برای تهیه کتاب «کهکشان نیستی» و سایر کتابهای نویسنده، کلیک کنید.
صحبت سال ها
ره آورد آسمان2
بشارت ازحضرت حجت
بهجت الدعاء
فیض روح القدس
آیینه رخ دوست
حسینیه
بیست وهفت جمله.مجموعه بیانات شهیدبهشتی درباره نماز
فاطمه برترین بانوی هستی
کهکشان نیستی
تاآخرین فشنگ
آخرین آفتاب
چریک
دهلیزانتظار
دختر بیست
فرشته هاهم عاشق می شوند
در پس غبار
مرد.احمد متوسلیان
جوانه های آتش