پلاسما
رقعی
۲۱۵
1402
۹۷۸۶۲۲۲۸۵۲۵۰۴
کتاب پلاسما داستان زندگی زنی به نام شیما است که در برهه های مختلف زندگی تلاش میکند جایگاه خود را در زندگی پیدا کرده و برای تحقق آن مبارزه کند. او متولد سال 70 است. سالهایی که سیاست جمعیت در کشور تغییر کرده و شعار فرزند کمتر، زندگی بهتر، در بسیاری از خانواده ها نهادینه شده بود. سالهایی که نسلی با نگرشهایی متفاوت به ایران تقدیم کرد. رمان با تردید در افشای یک راز در سال 1410 شروع میشود که به سالهای گذشته زندگی شیما اشاره دارد.
گزیده ای از کتاب پلاسما
- "خاله، فالت بگیرم؟ فال حافظه ها... این تن بمیره راست راسته." خاطرات در ذهنش چرخ خورد؛ حافظ... شبهای یلدا... دانه های سرخ انار... مادربزرگ که آرزو داشت روزی برسد ملیکا با خواهرها و برادرهایش پای سفره بنشینند و حافظ بخوانند. آرزوی محال... نمیفهمید پسر بچه به چه لهجه ای حرف میزند. اما صورت آفتاب خورده و موهای آشفته و آن لباس نازک و کهنه اش توی سرما، باعث شد تن به قضا بدهد. پسر بچه، مرغ عشق فیروزه ای رنگی را بالا آورد و به سمت جعبه برد. مرغ عشق، از روی انگشت پسرک، روی لبه جعبه پرید. بعد سر پایین برد و یکی از کاغذهای تا خورده را با منقار کوچکش بیرون کشید. پسرک کاغذ را جلو آورد. همان وقت بود که ملیکا داشت توی کیف پول پوست ماری اش به دنبال پول های چنج شده میگشت. عاقبت هم یک تراول درشت تا نخورده، بیرون کشید و به دست پسرک داد. برق چشمهای پسرک، حتی زیر نور بی رمق دم غروب، دیدنی بود. پسرک تراول را بوسید و شروع کرد به قر دادن. دندان های سفیدش توی صورت سیاه و چرک گرفته اش خیلی به چشم میآمد. بی اختیار یاد سجاد افتاد: - خودم قول میدم داداشت باشم ملیکا." لبخند تلخی زد. سجاد... توی این سالها کجا بود تا تنهایی هایش را ببیند.
جهت تهیه کتاب «پلاسما» و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.
رمان جذابی بود، قلم نویسنده واقعا خوب بود.
استاد
جام زهر
دیدم که جانم میرود
تنها برای لبخند
خط مقدم
روایت سوم
کاش برگردی
سربلند
حاج ابوالفضل
مردابدی
ام علاء