تحفه تدمر
رقعی
۱۳۲
1401
۹۷۸۶۲۲۲۸۵۱۹۲۷
روایتی از درگیری تن به تن با داعش در تِدمُر
امیرحسین احمدی را میشود یک غافل به تمام معنا از سپاه و کار نظامی دانست. غافلی که ناغافل وارد مسیر نظامیگری میشود و نهایتاً در بیابانهای تدمر سینه به سینه و چشم در چشم داعش میجنگد. امیرحسین دوبار به سوریه میرود که بار اول مصادف میشود با روزهای بعد از مراسم عقد. بار دوم اما قول و قرارهای مراسم عروسی را گذاشتهاند که بحث اعزام مجدد پیش میآید. اعزامی که همزمان میشود با عملیات بزرگ صحرا در تدمر و وعدهای که سردار سلیمانی برای پایان کار داعش در این کره خاکی داده است. حکایت کتاب "تحفه تِدمُر" نوشته احمد کریمی بر محور اعزام دوم او و با مروری به خاطرات گذشته رقم میخورد، خاطراتی که درگیری تن به تن با داعش در اوج آن قرار دارد.
گزیده ای از متن کتاب «تحفه تدمر»
انفجـار جگـر زمیـن را کنـد و ریخـت بـه هـوا. گردوخـاک و بـوی بـاروت پیچیـد تـوی دماغـم. حاج ولـی داد زد: «بـدو کـه زدن»... از چـادر بیـرون زدم. بیـن پوتین و دمپایی، دومی را انتخاب کردم. پریدم توی ماشین. سوئیچ را پیچاندم. همـه حواسـم رفـت سـمت کاری که بر عهدهام بـود. بقیه بدون تلـف کردن وقت دویدند سراغ موقعیت خودشان. خمپارۀ بعدی نشست نزدیکیهای ماشینم. صـدای گرومـپ پرحجـم و گیج کننـدهای کـه تکانم داد. صدای سـوتش یـک ثانیه هم طول نکشـید! همه معادلات ذهنم از سـوت سـه ثانیه خمپاره و فرصت خیزرفتن به هم ریخت. ماشین که راه افتاد، تازه فهمیدم اگر صدای سوت را بشنوم هـم نمیتوانـم خیـز بروم! یـاد فیلمهای جنگی افتادم و ماشینهایی کـه از میان انف۱جارهـا رد میشـدند. اگـر گلولـه روی ماشـین مینشسـت، پـودر میشـدم. تـا برسـم به ماشـین مهمات، انگار دو سـاعت توی راه بودم و هر لحظه منتظر یکی از گلولههای سرگردان که بشوم تنور آتش.