تهران تاتیرانا
رقعی
۱۶۰
1401
۹۷۸۶۲۲۲۸۵۱۶۴۴
خاطرات مسعود خدابنده؛ عضو سابق سازمان مجاهدین خلق و سرتیم حفاظت مسعود رجوی
مسعود خدابنده که با نام مستعار «رسول» در سازمان مجاهدین خلق فعالیت میکرد، در تابستان 1360 مسئول مستقیم انتقال محمدرضا کلاهی و مسعود کشمیری(عاملین انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری و دفتر نخستوزیری) بود. اطلاعات او از پیشینه سازمان، روابط تشکیلاتی، طرحهای عملیاتی گوناگون، کمپ اشرف، منابع مالی سازمان مجاهدین خلق و پشتپرده روابط مسعود رجوی با افراد و گروههای مختلف، خواندنی و جالب است. به باور خدابنده که در سال 1375 از سازمان جدا شد و امروز خارج از ایران به سر میبرد، سنوات حضورش در فرقه رجوی، سیاهترین سالهای عمرش بوده است. ازاینرو امروز بنا را بر افشاگری و واگویی ناگفتهها گذاشته است. اتفاقاً فرقه رجویه هم دلخوشی از او ندارند؛ در رسانههای سازمان از او بهعنوان «شیطان بنده» یاد میشود و این، عمق کینه منافقین از مسعود خدابنده را نمایان میکند. حافظه مثالزدنی و قدرت تحلیل بالای مسعود خدابنده و همچنین اینکه وی بهعنوان نزدیکترین فرد به مسعود و مریم رجوی، اطلاعات ذیقیمتی از سرکرده فرقه منافقین دارد نیز، خاطرات خدابنده را جذابتر کرده است. بیگمان خواننده با مطالعه هر بند از این خاطرات، آگاهی تازهای درباره سازمان مجاهدین خلق به دست خواهد آورد.
بخشی از کتاب تهران تا تیرانا
«من، مسعود خدابنده، خردادماه ۱۳۳۵ در بیمارستان بانک ملی تهران به دنیا آمدم. پدرم، اسماعیل، که کارمند بانک ملی ایران بود، در آن هنگام بهدلیل مأموریتی که به او محول شده بود، در قزوین مستقر بود. در دوران کودکیام، دورهٔ اولِ مأموریت پدر در قزوین به پایان رسید و به تهران بازگشتیم. پدرم در جوانی، بههنگام تهاجم روسها به شمال ایران، سرباز بود. گاهی از رنجهایش در آن دوران تعریف میکرد؛ روزگاری که در اثر تداوم پوشیدن پوتینها، میخچهای در کف پایش ریشه زده بود. پدرم بعدها بهدلیل برخی مسائل سیاسی بازداشت و تبعید شد. دوستانش میگفتند یکدندگیاش به دردسر انداخته بودش؛ وقتی تازه در بانک استخدام شده بود، پیش از یک جلسهٔ سیاسی، به او گفته بودند وقتی صحبت سخنران به فلان نقطه رسید، بلند شو و دست بزن. اما او این کار را نکرد و وقتی بازخواستش کردند، گفت: «نکتهٔ قابلتشویقی بر زبان نیاورد که برایش دست بزنم!» بههرحال، پدرم را بازخواست و بازداشت کردند؛ اما چندی بعد با وساطت پدربزرگ مادریام، آزاد شد. پدرم همزمان که مشغول کار بود، دو لیسانس بانکداری و ادبیات فارسی گرفت و زبان فرانسه آموخت. وقتی در سال ۱۳۵۳ بازنشسته شد، رئیس شعبهٔ مرکزی بانک ملی (واقع در خیابان فردوسی تهران) بود.
برای تهیه کتاب تهران تا تیرانا و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.
مزاحمین خلق
جام زهر
دیدم که جانم میرود
تنها برای لبخند
خط مقدم
روایت سوم
کاش برگردی
سربلند
حاج ابوالفضل
مردابدی
ام علاء