مسیررستگاری
۹۰,۰۰۰ تومان

رقعی

۳۴۴

1401

۹۷۸۶۲۲۲۸۵۰۸۱۴

‌روایت زندگی رزمندۀ پرستار، محمد (بهزاد) رستگاری از سوسنگرد تا  UCF
کتاب مسیر رستگاری، نوشتۀ شبنم غفاری حسینی، روایت زندگی رزمندۀ پرستار، محمد (بهزاد) رستگاری از سوسنگرد تا  UCFاست. پرستاران در دوران دفاع مقدس با ازخودگذشتگی و ایثار مثال‌زدنی خود، نقش‌آفرینی کردند. آن‌ها در آن دوره باید نقش روان‌شناس، جامعه‌شناس، روان‌کاو، مشاور و مربی را در آن شرایط ایفا می‌کردند. بنابراین کار پرستاران تنها پرستاری و درمان مجروحان نبود؛ بلکه آن‌ها هم سنگ‌صبور رزمندگان و هم در برهه‌ای از تاریخ جنگ تحمیلی که امکان اهدای خون به مجروحان و آسیب‌دیدگان وجود نداشت، این وظیفه را بر عهده می‌گرفتند و پیش‌قدم می‌شدند. دکتر بهزاد نیز از همین دست پرستارانی است که همۀ وجودش را وقف جبهه و مجروهان جنگ کرده بود. بااینکه او پرستار بود و به‌عنوان نیروی پرستار اعزام شده بود، اما همه او را به‌عنوان دکتر می‌شناختند و صدا می‌زدند. این کتاب روایت یک عمر مجاهدت دکتر محمد رستگاری است، پرستاری که مجاهدت‌هایش از دوران دفاع مقدس آغاز شده است و تا ایام دفاع از سلامت ادامه داشته است.


گزیدۀ متن کتاب مسیر رستگاری
آن روز شاید اندازۀ یک جنگ مجروح آوردند بیمارستان. آن‌قدر سرم شلوغ بود که حتی نمی‌توانستم نفسی تازه کنم. گلویم خشک شده بود و می‌سوخت. درگیری رسیده بود به نزدیک بیمارستان. گاه‌گُداری از در و پنجره‌ها سرک می‌کشیدم توی خیابان تا ببینم چه خبر است. مأموران رژیم مرتب حمله می‌کردند و مردم فرار. یک دختربچه هم تک‌وتنها کِز کرده بود کنار خیابان و فرار مردم را نگاه می‌کرد. پنج‌-شش‌ساله می‌زد. با چشم گشتم دنبال پدر و مادرش. یکی از مریض‌ها صدایم زد. می‌خواستم بروم سراغش که دیدم سروصدا زیاد شد. آمدم دم درِ اورژانس. ساختمان فعلی تغییر کرده. آن روز چند تا پله می‌خورد و وارد لابی وسط بیمارستان می‌شدیم. دویدم لب پله‌ها. دیدم یک پاسبان آن‌طرف خیابان روی زانو نشسته است و دارد نشانه‌گیری می‌کند. کاظمی بود. اصلاً فکرش را نمی‌کردم به کی می‌خواهد شلیک کند. دیگر این‌طرف خیابان را نگاه نکردم. چند دقیقه بعد، صدای داد مردی پیچید توی بیمارستان. های‌های گریه می‌کرد و داد می‌زد رضوان... رضوان... جسد نیمه‌جان دختربچه روی دست‌های پدرش بود. دستم را بردم زیر بدن نیمه‌جانش و خواباندمش روی تخت. مغزش منفجر شده بود؛ ولی نفس می‌کشید. هنوز زنده بود. باید کاری برایش انجام می‌دادم؛ ولی چه کاری؟! ما آنجا هیچ امکاناتی نداشتیم. رضوان را بغل کردم و بی‌معطلی با خانم موحدی، مسئول بخش، پریدیم توی آمبولانس. آقای محمدی پایش را گذاشت روی گاز و آژیرکشان رفتیم سمت اصفهان. آن ‌زمان بیمارستان صدتختخوابی ثریا، آیت‌الله کاشانی فعلی، تنها مرکز ارجاع بیمارانی بود که مغز یا سرشان آسیب دیده بود. به بیمارستان که رسیدیم، رضوان دیگر داشت نفس‌های آخر را می‌کشید، نفس‌های به‌اصطلاح شینوستوک، دیگر نفس نیست: یک نفس عمیق... سکوت... نفس عمیق... سکوت... پرستارها بچه را که دیدند، خانم موحدی را کشیدند کنار که «چرا آوردینش اینجا؟! الان می‌میره. اون وقت دیگر جنازه هم بهتون نمی‌دن. بچه رو بردارید و فرار کنید.» خانم موحدی رضوان را گرفت توی بغلش و همین‌طور که می‌دوید سمت در گفت: «ببریمش بیمارستان خصوصی.» در را باز کردم و دویدیم سمت آمبولانس و آژیرکشان راه افتادیم. چیزی نگذشت که نفسش کاملاً قطع شد و از دنیا رفت. توی بغل من از دنیا رفت. اشک رسیده بود پشت پلک‌هایم. نگاهش کردم. موهای ژولیدۀ پر از خون، تکه‌های مغز ریخته بود توی صورتش. شانۀ جیبی‌ام را درآوردم و موهایش را شانه کردم. نمی‌خواستم پدرش توی غسالخانه این‌طور ببیندش.


برای تهیه کتاب مسیر رستگاری و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.

کتب دیگر شبنم غفاری حسینی
کتب دیگر انتشارات شهید کاظمی
ما رادر شبکه های اجتماعی دنبال کنید