معرفی کتاب دختر بیست ۲۰
این کتاب تلاش دارد در کنار نشان دادن روابط خانوادگی در نظام خانواده ایرانی، مفاهیم دینی و اعتقادی را نیز در خلال این داستان روایت کند. کتاب با نثری شیرین و خواندنی نامهنگاری یک نوه با مادربزرگش را روایت میکند که از هم دور افتاده و مجبورند این فاصله را با فرستادن پیام بگذرانند. هرچند میتوانند در فضای مجازی به یکدیگر پیام دهند، اما نامه نوشتن را انتخاب میکنند. هر نامهای که در این کتاب آمده است، یک خاطره از ماجراهایی است که مادربزرگ و نوه با موضوع خاصی مثل حجاب، ارتباط با نامحرم، فرهنگ کتابخوانی، تساوی زن و مرد و ... در برخوردهایشان با ناهنجاریها و ضد ارزشها داشتهاند و برای هم روایت میکنند.
گزیده کتاب دختر بیست ۲۰
نوهٔ گلم ساراجان، سلام! چهطوری خوبی؟ من دوست دارم باز هم برایت نامه بنویسم؛ خُب تو این سفارش خوب را به من کردی و گفتی که میخواهی نامههای خودت و من را یادگاری نگه داری. چه کار باارزشی؛ البته اینجا بعضیها به این کار ما میخندند. مثلاً همین دیروز دختر یکی از همسایهها به من میگفت: «این دیگر چه کاری است؟ شما میتوانید حرفهایتان را با موبایل و اینترنت به نوهیتان بگوید.» من برایش توضیح دادم که اولا من از موبایل و اینترنت سر در نمیآورم. دوم اینکه من و نوهام میخواهیم خاطرات و حرفهایمان را با نامه برای هم بزنیم و به یادگار نگه داریم. از این بابت هم ممنونم که نامههای من را درست میکنی و به آن شکل داستانی میدهی تا جذاب بشوند.حالا یک سؤال؛ یادت هست آن سالی که جشنِ تکلیف داشتی، من مهمانتان بودم. تو برایم خاطرهای جالب تعریف کردی. خاطرهای که مربوط به روز جشن تکلیف دوستت بود. حالا آن خاطره را برایم مینویسی تا نشان دختر همسایهیمان بدهم؟ مادربزرگت، فخرالتاج... وای مادربزگ خوبم! آن روز چهقدر ما خوشحال بودیم. روز جشن تکلیفمان را میگویم. دوستم عسل از همهٔ ما بیشتر خوشحال بود. چادر گلگُلیاش هم از چادرهای ما قشنگتر و مرغوبتر بود؛ اما یک موضوع فکرم را حسابی مشغول کرده بود. خانوادهٔ عسل اهل حجاب و نماز و... نبودند؛ اما حالا دخترشان این شکلی شده بود و برای جشن، شوق فوق العادهای داشت! بالأخره علتش را از عسل پرسیدم. او هم صورت مثل گلش را پر از خنده کرد. چشمهای عسلیاش را به جایی دوخت و گفت: «قرار بود برای جشن تکلیف چادر و سجاده به مدرسه بیاوریم؛ اما توی خانهٔ ما از چادر و جانماز و مُهر خبری نبود. من خیلی ناراحت بودم. موضوع را به مادرم گفتم. اخم کرد و با بیاعتنایی گفت: «بیخیالش باش!» پرسیدم: «چرا مامان؟ من دوست دارم مثل بقیهٔ بچهها توی جشن تکلیف مدرسه شرکت کنم.» مادر به خواستهٔ من محل نداد. خودم رفتم و با پول پساندازم از مغازهٔ محلهیمان یک جانماز کوچک خریدم. بعد آن را روی میز اتاقم گذاشتم. مادر تا آن را دید، عصبانی شد و گفت: «این کارها چیه بچه؟ چرا روی اعصاب من راه میروی؟» شب که شد پدرم آمد و با دیدن جانماز به کار من اهمیتی نداد و خوشحال نشد. آن شب با گریه به خواب رفتم. اما اولِ صبح پدر و مادرم به اتاقم آمدند. من را بغل کردند و بوسیدند. مادرم گفت: «من دیشب یک خواب عجیب دیدم. تو چادر سفید گلداری به سر داشتی. چادرت خوشبو بود. بالای سرت فرشتهها پرواز میکردند. جلویت یک جانماز زیبا پهن بود. تو داشتی نماز میخواندی. ناگهان صدای مهربان یکی از فرشتهها به گوشم خورد که میگفت: «چهقدر خدا تو را دوست دارد عسلجان! آفرین... آفرین بر تو!» مادر دوباره بوسهبارانم کرد و قربان صدقهام رفت. چشمهای خیس و مهربانش، دوستداشتنیتر از همیشه شده بود. مادر به من گفت: «تا ظهر یک چادر نماز خوشگل برایت میخرم تا به مدرسه ببری. اصلاً نگران نباش!» این بود خاطرهٔ دوستم عسلجان. مادربزرگ عزیز. خیلی دوستت دارم. سارا