تنهازیرباران
رقعی
۳۱۲
1402
۹۷۸۶۰۰۷۸۷۴۶۲۲
معرفی کتاب تنها زیر باران
کتاب تنها زیر باران نوشتهٔ مهدی قربانی است. انتشارات حماسه یاران این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر زندگی شهید «مهدی زینالدین» را از کودکی تا شهادت روایت کرده است. نویسنده در ابتدای کتاب تنها زیر باران توضیح داده است که این اثر در ارائهٔ تصویر کامل از فرماندهٔ لشکر ۱۷ علیبنابیطالب علیهالسلام ادعایی ندارد؛ چهبسا خاطراتی شیرین و دلچسب که او به دلایلی نوشتنشان را به فرصتی دیگر و شاید چاپهای بعدی موکول کرده است. کتاب حاضر زندگی شهید «مهدی زینالدین» را از کودکی تا شهادت روایت کرده است. «مهدی زینالدین» در سال ۱۳۳۸ در تهران به دنیا آمد و در سال ۱۳۶۳ در جادهٔ بانه در سردشت در کردستان درگذشت. کتاب حاضر خاطرات زندگی این فرد را از زبان خواهر، فرمانده، همرزم، مادر و... در چندین بخش جداگانه روایت کرده است.
گزیده کتاب تنها زیر باران
«به روایت زهره زینالدین؛ خواهر شهید
سال ۱۳۵۶ باهم نشستیم سر جلسهٔ کنکور. قبلش درسخواندنمان، تستزدنمان و کلاسرفتنمان هم باهم بود. انگیزه داشتیم و این انگیزه را حمایتهای بابا و مامان بیشتر و بیشتر میکرد. هر کتاب تستی را که نیاز داشتیم، کافی بود لب تر کنیم، بابا از هرجا بود گیر میآورد. این حمایت وقتی بیشتر خودش را نشان داد که بهخاطر ما دو نفر زندگیشان را در خرمآباد گذاشتند، از دیدوبازدید عید زدند و بلند شدیم باهم رفتیم تهران. یک مؤسسهٔ آموزشی که آن زمان اسمش سر زبانها افتاده بود، برای کنکور کلاسهای فشرده گذاشته بود؛ درست تعطیلات نوروز. بابا اسم هر دویمان را نوشت و بعد یک اتاق توی مسافرخانهای که نزدیک مؤسسه بود کرایه کرد. من و مهدی از صبح میرفتیم سر کلاس، ناهار میآمدیم مسافرخانه، یک چیزی میخوردیم تا شب که خسته و هلاک برمیگشتیم. پختوپز در آن شرایط، کم برای مامان زحمت نداشت، اما همهٔ این سختیها، پای علاقه و مهر مادریاش رنگ میباخت.
یک ماه مانده به کنکور مریض شدم. وقتی دکتر رفتیم، گفت: «از اضطراب و دلشورهست.» درست گفته بود، اما این اضطراب و دلشوره و دنبالش آن مریضی، از هولوهراس کنکور نبود؛ همهاش برای این بود که اعلام کردند دخترها حق ندارند با چادر بیایند کنکور بدهند. حتی بعضیها میگفتند: «چادر که جای خود داره، نمیذارن باحجاب بری.» تا بیاید به روز کنکور برسد، فکر اینکه میتوانم شرکت کنم یا نه، مثل خوره افتاده بود به جانم. دمدمای آخر معلوم شد به این بهانه که کسی تقلب نکند رفتن با چادر ممنوع شده. کلاس خیاطی رفته بودم، نشستم و برای خودم یک مقنعهٔ بلند تا سر زانو دوختم، چون رنگ مشکی را هم قدغن کرده بودند، یک مانتو و شلوار سرمهایرنگ پوشیدم و رفتم. هم من، هم مهدی درسمان را خوب خوانده بودیم و در حد توانمان، حتی بیشتر تلاش کرده بودیم. کنکور را راحت و بیدردسر دادیم. منتظر بودیم جوابها بیاید. برایمان مهم بود، اما نه آنقدری که اگر قبول شدیم ذوقکی بشویم و اگر قبول نشدیم کام تلخ کنیم و بزنیم زیر گریه. یاد گرفته بودیم توی زندگی بند اینطور چیزها نباشیم. وقتی جوابها آمد، هر دو قبول شدیم. انتخاب رشته کردیم و فرستادیم. مهدی که رتبهٔ چهارم را آورده بود، پزشکی دانشگاه پهلوی شیراز قبول شد و من بهداشت دهان و دندان دانشگاه ملی تهران قبول شدم. پای هیچکداممان به کلاسهای دانشگاه باز نشد؛ رنگ صندلیهایشان را هم ندیدیم. بعد آنهمه شب و روز درسخواندن، تستزدن، کلاسرفتن و تهرانماندن حتماً میپرسید چرا؟ من نرفتم؛ چون گفتند باید بیحجاب بروم سر کلاس؛ همین شد که از خیرش گذشتم. مهدی هم نرفت؛ بهخاطر بابا، بهخاطر کتابفروشی و بهخاطر مبارزه. همان موقع بابا را گرفتند و فرستادند تبعید. مهدی ماند سر دوراهی؛ یا باید میرفت شیراز درس میخواند و بابا و کتابفروشی را بیخیال میشد یا میماند خرمآباد و قید درس و دانشگاه را میزد و میچسبید به کتابفروشی؛ راه دوم را انتخاب کرد.»