زیبای کتاب «زیبا صدایم کن» دختر پانزده سالهای است که در موسسهای زیر نظر بهزیستی زندگی میکند. مادر معتادش ازدواج کرده و پدرش به سبب بیماری روانی در آسایشگاه بیماران روانی بستری است. زیبا در روز تولدش به پدر کمک میکند تا از آسایشگاه فرار کند. پدر موتور یکی از کارکنان آسایشگاه را می دزد تا با هم به گردش بروند و تولد زیبا را جشن بگیرند.
زیبا به زودی از همدستی با پدرش پشیمان میشود. پدر تعادل روانی ندارد هر لحظه به حالی درمیآید؛ گاهی خوب است و گاهی بد و گاهی دچار جنون و گاهی دچار توهم میشود. سرانجام زیبا با همکاری نیروی بیمارستان پدر را بیمارستان برمیگرداند و تولدش را با کسانی که در کنارشان امنیت دارد جشن میگیرد.
برشی از کتاب: محاصره شده بودیم. هیچ راه فراری نبود. هرلحظه به ماشینهای پلیس اضافه میشد که با آژیرهاشان جیغکشان خیابانهای اطراف را میبستند. هلیکوپتری هم بالای سرمان در پرواز بود. هر جا نگاه میکردم، انعکاس نورهای سرخ و آبیِ چشمکزن بود. گیج و مات به هم نگاه کردیم. صدای یکی از پلیسهای لعنتی را شنیدیم که میگفت: «شما محاصره شدین. هیچ راه فراری ندارین، تا اینجا رو رو سرتون خراب نکردیم، دستاتون و بذارین رو سرتونو از اون آشغالدونی بیایین بیرون»

