گرای باقر
رقعی
۲۰۹
1403
۹۷۸۶۲۲۵۵۰۶۰۸۴
معرفی کتاب گرای باقر
کتاب «گرای باقر»، خاطرات شفاهی باقر نیکسخن، دیدهبان لشکر 17 امام علی بن ابیطالب(علیهالسلام) در دوران دفاع مقدس است که به قلم شیوا و روان امیرحسین انبارداران به رشته تحریر درآمده است. اگر چه باقر نیک سخن تنها پسر خانواده است، اما عشق او به انقلاب و دفاع از آن، او را در 16 سالگی و در ماههای آغازین شروع جنگ تحمیلی، به سمت جبهه میکشاند و این حضور تا پایان دفاع مقدس ادامه مییابد. در طول این سالها تنها زمانی میشود باقر را در قم دید، که در مرخصی باشد و یا در حال نقاهت ایام مجروحیت. علاقه نیک سخن به دیدهبانی و حضور در دورههای آموزشی برترین دیدهبانهای نظامی کشور، کاری بودن، خودکفایی و استقلالش بدون تحمیل خواستهای به مسئولین مافوق، او را به دیدهبان مورد علاقه مهدی زین الدین تبدیل میکند و از آن پس همراه ثابت مهدی میشود برای حضور در مناطقی که لشکر باید در آن جا استقرار یابد. خاطرات باقر نیک سخن از آن جهت خواندنی است که منظر او با منظر سایر رزمندگان حاضر در 8 سال دفاع مقدس، یک تفاوت اساسی دارد و آن هم این که او اکثر صحنهها و لحظات حمله و دفاع را از ارتفاع برجکهای دیدهبانی تماشا میکند. همین باعث شده است تا قوه تحلیلش در نبردها با دیگران متفاوت باشد. از آنجا که باقر نیک سخن با دستِ بستۀ جمهوری اسلامی در تأمین مهمات سنگین برای ادوات و توپخانه کاملاً آشناست، هرگز به ماندن در بالای دکل دیده بانی اکتفا نکرده و در لحظات سخت و نفسگیر جنگ، کنار نیروهای خطوط اول قرار میگیرد و از آن جا گلولهها را هدایت میکند تا گلولهای هدر نرود.
گزیده کتاب گرای باقر:
«دشمن با شلیک گلولۀ سنگین کاری کرده بود که همان خاکریز عالی بشود یک دیوار خرابۀ غیر قابل اعتماد. تعلل در تصمیم گیری باعث شد طی پنج-شش روز ، بینظیرترین درگیری تانک دشمن با نفر ما در هشت سال دفاع مقدس در عملیات بدر شکل بگیرد. شهدا و زخمیها لحظه به لحظه بیشتر میشدند. با کمک دوربین پریسکوپیام، از پشت خاکریزِ نیمبند خودمان، حدود ۷00 تانک و نفربر دشمن را یکجا دیدم. با آرایشی خاص جلو میآمدند و به نوبت شلیک میکردند. جای من داخل کانال و جلوی جواد دلآذر جای خیلی خوبی بود. اطلاعات لازم را به نیروهای پشت خا کریز میدادم که مثلاً بزنید یا صبر کنید! تانکها چنان جلو آمدند که یکیشان افتاد داخل کانالی که من بودم. مقاومت بچهها بینظیر بود، تا جایی که گاهی تانکها را مجبور به عقب نشینی میکرد. دوباره دیوانهوار آرایش میگرفتند و برمیگشتند. گلولههای توپ و تانک دشمن، هوشمند بود؛ چهار – پنجمتری زمین که میرسید، منفجر میشد! این نوع انفجار، امان میبرید. «رموک»ها از مسیری که هنوز میان ما و عقبه باز بود مهمات میآوردند، میریختند روی زمین و تند برمیگشتند. مردانگی رموکسوارها حیرانم کرده بود. «رموک» موتوری بود که یک گاری کوچک ته آن متصل میشد.
وسط معرکه، ناگهان یک رموک از راه رسید. این رموک دو گالن بیست لیتری پلاستیکی آب داخل باربند خودش داشت. به پنجاه متریمان رسیده بود، که گلولۀ توپ نشست کنارش. راننده افتاد. جوانی خوشقامت با لباس سبز سپاه، دوید سمت رموک. دو گالن بیست لیتری آب را برداشت و تند کرد پشت خاکریز. لبخند شادی از رسیدن آب به چهرهام دوید. لحظات کمی مانده بود تا از تشنگی طاقتفرسا رها شوم. گلولۀ توپ نامرد از راه رسید و نشست کنار سپاهی جوانمرد. دوزانو نشست روی زمین. خون از بدنش و آب از بدنۀ گالنها با فشار بیرون میزد. گالنها هنوز در دستانش بود. خوابید روی زمین. وسط آن همه تیر و ترکش، صدای خرخر حنجرهاش به گوشم میرسید تا جان داد.
دلم میخواست برای آن صحنههای کربلایی یک دل سیر اشک بریزم. نبرد سخت و سنگین با دشمن چنین فرصتی را به من نمیداد. دشمن دیوانه شده بود از مقاومت ما. ماندیم. دشمن تن به هر کاری داد خاکریز را از ما بگیرد. راه ندادیم.
بعثیها بو برده بودند تنها شدهام. مثل وحشیها عربده و کِل میکشیدند که بریزند روی سرم. گرای جای خودم را دادم به توپخانه. کسی که صدایم را شنید، گفت: «اینجا که خودتی!» داد زدم: «معطل نکن! بزن!
عالی بود، چه روایت های جالبی داشت
یک یک
جام زهر
دیدم که جانم میرود
تنها برای لبخند
خط مقدم
روایت سوم
کاش برگردی
سربلند
حاج ابوالفضل
مردابدی
ام علاء