فیلمنامهای براساس زندگی سردار بینشان حاج احمد متوسلیان
کتاب «وقتی که کوه گم شد» حکایت مردانی است از جنس آذرخش که در غبار غفلت و عقلت زدگی ما گم شده اند. حکایت سلحشورانی است که حتی بعد از شهادتشان نیز دشمن دست از آنها برنداشت و کمر به نابودی آنان بست. نابودی فرهنگ، مرام و روش آنان، چون در قاموس اهریمن، مرام و فرهنگ آن غیور مردان، بسیار خطرناک تر از خود آنان است. کتاب «وقتی که کوه گم شد» برشی از یک فیلم نامه بلند است که سعی شده تا اندکی از پرده های ضخیم فراموشی را کنار زده و نسلی را به ما نشان داده که وجود خویش را تقدیم حیات بشری کردند و چون شمع بی صدا سوختند تا برای زمانی هر چند کوتاه محفل بشریت را روشنی بخشند.«وقتی که کوه گم شد» حکایت نسلی است که ناخواسته از گذشته اش دور شده و سرگشته و حیران در امواج بلند طوفان رسانه ای گرفتار شده و فریاد اغیثینی سرداده است. «وقتی که کوه گم شد» شاید پاسخ به سوالی باشد که نسل مظلوم امروز از گذشته مهجور مانده اش دارد.«وقتی که کوه گم شد» اوراق پراکندگی سرداری را ورق می زند که تا مدت ها در هزارتوی غبارآلود رعایت مناسبتهای سیاسی اسیر بود. اسوه ای انسانی که به جرم زیاد بزرگ بودنش در هزار دخمه عفریت بهانه ها مخفی نگه داشته شد. او پرچمدار فتح خرمشهر، سرلشکر حاج احمد متوسلیان است.
گزیدهای از کتاب وقتی کوه گم شد
عکس حاج احمد در حالی که گوشـی بیسـیم را در مشـت میفشارد، وارد کادر میشود. صدای حاج احمد بر روی تصویرش میآید. صدای حاج احمد: رحیم! به توپخونه... بگو چپ رو بزنه، راست رو بزنه، جلو رو بزنه... کاتیوشا بزنه، رگباری بزنه، با تمام قدرت بزنه، خرچنگهاش داره قتل عام میکنه بچهها رو... حمیده با چشـمان نمناک، عکس را بالا میآورد و به آن از نزدیک خیره میشـود. سـپس عکس را در میز کنار تختش میگذارد و با لبخندی نرم به آن مینگرد، پس از چند لحظه با صدایی لرزان و لحنی صمیمی خطاب به عکس میگوید. حمیده: حـاج احمد، خوش اومـدی، صفا آوردی به زندگیـم... برادر، این دختره سر به هوا و بیکس رو هم فرماندهی کن. نگاه کن به خونهمون. ببین چقدر سوت و کوره... نـاگاه بغـض حمیـده میترکـد و بـر روی تخـت میافتد و با صـدای بلند میگرید.
برای تهیه کتاب«وقتی کوه گم شد» و کتابهای دیگر نویسنده، کلیک کنید.