نفس
جیبی
۲۲۴
1402
۹۷۸۶۰۰۶۲۳۲۶۷۶
معرفی :
کتاب نفس؛ خاطرات لیلا. غ اثری از بهزاد دانشگر است. این داستان درباره دختری به نام لیلا است که در خانوادهای سنتی به دنیا آمده است و حالا درگیر رابطه عاشقانهای شده است و در این رابطه از او سواستفاده میشود. نفس، که بر اساس خاطرات لیلا. غ نوشته شده است داستان دختری است که در یک خانواده سنتی متولد شده است. اما حالا در میان سنت و مدرنیته گرفتار شده است. دل به عشق یکی از دوستانش باخته و رابطهای را با او آغاز کرده است ولی در این رابطه از او سواستفاده میشود و حالا اوست که باید برای سوالات بسیاری که در ذهنش، شکل گرفته است، پاسخ بدهد.
گزیده کتاب:
بخاری ماشین را روشن کرد و آمد نشست صندلی عقب. من کمی کنارتر نشستم. از کنار چشم به بیرون نگاه کردم. همه جا تاریک بود وِ کسی در پارکینگ پارک نبود. دستم را گرفت، خواستم عقب بکشم که نگذاشت. محکم دستم را گرفت. فکر کردم اگر اصرار کنم دستم را رها کند، ممکن است دلخور شود! حالا دستم را هم بگیرد، طوری نمیشود که. بعد فکر کردم خب اگر بعدش فقط به گرفتن دستم قانع نشد و بیشتر خواست چه؟ نه، مسعود چنین آدم هوسبازی نبود. خودش چندبار گفته بود فکر بدی درباره من ندارد و هروقت درباره ازدواج حرف زده بودم، او هم تأیید کرده بود در همین فکر و حال و هوا بودم که متوجه شدم صورتش دارد به صورت من نزدیک میشود. نگاهش وحشی بود و دیگر داغی نفسش را هم حس میکردم. یک چیزی توی دلم جیغ زد: این بود چیزی که از عشق میخواستی؟! تا به حال اینطوری نگاهم نکرده بود؛ چشمانش برق میزد. دستم را گذاشتم روی سینهاش. هرچه زور داشتم، جمع کردم و پرتش کردم آن طرف. داد زدم: گمشو کثافت! در ماشین را باز کردم که پیاده شوم. درباره من چه فکری کرده بود؟ مسعود با یک خیز، دست دیگرم را گرفت تا پیاده نشوم. گفت: لیلا، یک دقیقه صبر کن! گفتم: مسعود، دستم را ول نکنی به خدا جیغ میزنم! مسعود دستم را رها کرد و راه افتادم که بروم. صدای مسعود را از پشت رسم شنیدم که داد زد: جیغ بزن تا همه جمع بشوند! فکر میکین میترسم؟ یادت رفته چه کسی این رابطه را شروع کرد؟ چند لحظه مکث کردم، اما دوباره راه افتادم. اگر میایستادم یا برمیگشتم باید تا تهش را میرفتم. حالا که فقط با یک تلفن زدن به او، اینطوری بود، وای به اینکه الان برمیگشتم طرفش! دیگر شرافت و آبرویی برایم نمیگذاشت. بغض داشت خفهام میکرد. برای چندلحظه نتوانستم از جایم تکان بخورم. خدایا، من با خودم چه کار کردهام؟! دیگر حتی نمیتوانم به کی ِ بگویم مسعود عوضی چه خیال بدی درباره من داشت؟ به خودش هم نمیتوانم اعتراض کنم. ایستادم تا مسعود ماشینش را قفل کرد و راه افتاد دنبالم. همین طور داشت درباره احساسش به من حرف میزد و قسم میخورد که عشقش به من پاک است و خیال بدی دربارهام نداشته. دیگر نمیدانستم کجای حرفش درست است و کجایش غلط. بیشر به خودم و واکنشم فکر میکردم. اینکه چه شد اینطوری پسش زدم؟ هیچوقت تا بهحال به چنین لحظهای فکر نکرده و خودم را برای چنین حرکتی آماده نکرده بودم، اما هرچقدر بیشتر فکر میکردم، مطمنئتر میشدم که کارم درست بوده. فقط یک مشکل داشتم؛ با خودم فکر کردم کجای کار را اشتباه رفتم که به این روز افتادم؟!