پسر هرسین
پالتویی
۱۳۶
1401
۹۷۸۶۲۲۲۸۵۲۵۱۱
معرفی:
پسرِ هرسین روایت زندگی یکی از قهرمانان عرصه ی کشتی به نام شهید مسعود دارابی است، که در آمیخته با شور و شوق کودکی آغاز می شود. بلافاصله مخاطب خود را به کوچه باغهای خاکی و طبیعت بکر شهر زادگاهش می کشاند که مردمانش از دیار دوستدار کشتی و مرام پهلوانی بوده اند. بدون اینکه شهر کوچکشان در آن سالها کمترین امکاناتی در این زمینه داشته باشد. تا اینکه جوانی به نام رستم پور در اتاق های اجاره ای تشک های دست دوز پهن می کند و با کمترین امکانات، شروع به آموزش پسران مستعد و علاقه مند به کشتی می کند. مسعود هفت ساله هم با وجود مخالفت های پدر، پایش به کلاس های این مربی باز می شود . خیلی زود پیشرفت می کند. و در میان هم باشگاهی هایش به چشم می آید. داستان با ریتم تلاش های بی وقفه ی مسعود پیش می رود. و لبخندهای همیشگی و قلب مهربانش بر لطافت و کودکانی آن می افزاید تا برق کسب اولین طلای مسابقات استانی توسط مسعود در چشمان مخاطب نیز بدرخشد. و آهسته و پیوسته به رشد شخصیتی او در سایه ی تشویق و حمایت مادری دلسوز که برای همگان سخاوتمند و بخشنده بوده و مربی اش که علاوه بر آموزش فنون کشتی نزد او مشق اخلاق و معرفت نیز می کرد، پی ببرد. آن چه قصه مسعود را شیرین و متمایز می کند، خود اوست که هر چه بزرگتر می شود افتاده تر و متواضع تر می گردد. و در طول داستان آن قدر درگیر دوستی کردن ها و مرام دیدن ها از سمت او می شویم که احساس می کنیم خودمان نیز دوستی و الفتی با او داشته ایم. در سالن کشتی همپایش دویده و عرق ریخته ایم، شریک شیطنت های کودکی اش بوده ایم و در نشست و برخواست با او متانت و آرامشی را دریافت کرده ایم. اینجاست که پی می بریم آن چه مسعود دارابی را به پسرِ هرسین بد کرد تا در هر رقابتی نام او یک صدا برده شود، تنها به فرم بدنی خوبی که داشته و مهارتش در اجرای فنون مختلف کشتی مربوط نمی شود. و آوازه ی پهلوانی، فداکاری، دستگیری و ادب و اخلاق او پیش از هر چیز دیگری به گوش رسیده است.
روایت زندگی او با فراز و نشیب ها و ماجراهای ریز و درشت پیش می رود که اشک و لبخند را همزمان به صورت مخاطب هدیه می کنند. و او را همراه سایر تماشاچیان در سالن های پر جمعیت ورزشی می نشاند تا ما دنبال کردن مسابقات جنجالی پهلوانی که رفاقت را جانشین رقابت کرده بود، فریاد دارابی دارابی سر دهد و از جا کنده شود. کسی که همگان اشتیاق همبازی شدن با او را داشتند و حاضر بودند فارغ از اینکه برد و باخت با چه کسی است، دست مسعود را به عنوان برنده بالا ببرند. چون او همواره با جوانمردی و اخلاق مدارانه بازی می کرد.
همه چیز در زندگی مسعود به خوبی پیش می رفت. دیپلمش را گرفته بود و خدمت سربازی را هم به پایان رسانده بود. در عرصه های ورزشی مختلفی، استعداد خوبی را نمایان کرده بود و مدال های رنگارنگ کشتی اش روز به روز بیشتر نمایان می شد که جنگ آغاز شد و تیره روزی بر سر شهرهای مرزی سایه افکند. پر واضح است که شخصیتی هم چون مسعود نمی توانست بی تفاوت بماند و زندگی شخصی و حرفه اش را به راحتی ادامه دهد. پس قلب و زندگی اش میان عشق به کشتی و میهن دوپاره شد. یک پا در تشک کشتی و یک پای دیگرش در جبهه ی نبرد بود که خبر دادند نامش در لیست منتخبین برای تیم ملی و رقابت های جهانی است. مسعود که در جبهه نیز محبوبیت یافته و به نیکو صفتی معروف شده بود دیگر نمی توانست با وجدانش کنار بیاید و در حالی که برادرانش در خط مقدم مشغول نبرد هستند، او بریا کسب یک مقام دنیوی به سالن کشتی بازگردد و مورد تشویق مردم قرار بگیرد. در عوض پایش را در جبهه محکم کرد و با رشادت هایی که در عملیات نصر 7 از خود نشان داد به مقام والای شهادت رسید.
گزیده کتاب:
تازه از زابل برگشته بود که او و بیژن از طرف کمیته مأموریت پیدا کردند برای دستگیری یک متهم به محلهی دهبالا بروند. آنجا یکی از بچههای هرسین که پدرش فرد سرشناس و باآبرویی بود را در حال مصرف هروئین میبینند. البته از قبل خبر داشتند او مواد مصرف میکند و به اطلاع خانوادهاش رسانده بودند اما آنها باور نمیکردند. طرف را با خودشان به کمیته بردند. مسعود پرسید: «چه کار بکنیم؟» بیژن سری به نشانهی تأسف تکان داد و گفت: «صبر کن به پدرش خبر بدم بیاد. این بار با مواد و وسایلش گرفتیم، قبول میکنه پسرش اعتیاد داره.» پدر که راه رسید و این صحنه را دید، فریادی زد و دو دستی بر سرش کوبید. بعد هم گریه امانش نداد تا لب از لب باز کند. مسعود لیوانی را از آب شیر پر کرد و دستش داد. بیژن هم پیرمرد را دلداری داد و گفت: «گریه نکن. اگه خدا بخواد درستش میکنیم.» بعد از رفتن پیرمرد، مسعود مسئولیت پسر معتاد را بر عهده گرفت و اجازه خواست تحویل او باشد تا برای ترک به او کمک کند.
عالی بود. ممنون از شما به خاطر چاپ کتابهای شهدای کشتی گیر.
جام زهر
دیدم که جانم میرود
روایت سوم
کاش برگردی
سربلند
تنها برای لبخند
خط مقدم
برای بارآخربخند
شهیدکاظم عاملو
آقای بادیگارد