معرفی کتاب سلام بر میت| قصهٔ طلبهای تازه کار
کتاب قصهٔ طلبهای جوان و بیتجربه است که در ماه رمضان به تبلیغ میرود و با مشکلاتی روبهرو میشود. ترس نهفتهای از کودکی در دلوجان این طلبه رسوخ کرده است؛ ترس از مُرده. روستا و بعضی اهالیاش بوی مرده میدهند. طلبه در این روستا با سختیهایی مواجه میشود؛ از ماجراهایش با یک بیمار روان به نام «ناصر» تا برخوردش با فردی گرفتار اعتیاد به نام «ملوعلییخی» را در این رمان بخوانید. این شخصیت داستانی، با داشتههای معنوی و اخلاقی که در حجره و مدرسهٔ علمیه و سر کلاس اساتیدش کسب کرده، با این مشکلات دستوپنجه نرم میکند. گاه میشکند و گاه پیروز میشود. این رمان، روایت تلاش و امید جوانی طلبه در سایهٔ توجه به خدا و یاد مرگ است. گفته شده است که هر جوانی که این کتاب را بخواند و به قلبش رجوع کند، جوانههای امید و رشد اخلاقی در جانش ریشه میزند.
گزیده کتاب سلام بر میت:
«بعد از غوطهور شدن در کثافت خرِ کلاهقرمزی، تمام روستا ماجرای من و ناصر را فهمیده بودند. شده بودم مایهٔ خندهٔ عدهای مثل اسدحمومی و رفقایش. آدمهای درستوحسابی روستا هم هرکدام نقشه و راهکاری پیش پایم میگذاشتند. حالوروز ننهٔ حسن بهتر شده بود و دوباره همان مسیر همیشگیاش از خانه تا امامزاده را میرفت و میآمد. دیروز دیدمش، درحالیکه یکمشت قند توی دستش بود. قندها را یکییکی میانداخت توی دهان بیدندانش و میمکید. دو سه تا بچه دورش حلقه زدند و شروع کردند به بالاوپایین پریدن و شعر خواندن: «ننهکورو، هی هی! ننهکورو، هی هی! ما قند میخوایم، هی هی ... .» پیرزن لبخندی زد و یکی یک دانه قند توی مشت بچهها گذاشت. بچهها هوایش را داشتند تا به خانه برسد.
کربلایی غلامحسین از کسانی بود که اصرار داشت باید یک درس درستوحسابی به ناصر بدهیم تا دیگر از این غلطها نکند. بالاخره قرارمان شد امروز قبلازظهر برویم خانهاش و درددل کنیم. خودم تنها میترسیدم بروم. یعنی کربلایی غلامحسین توصیه کرد و حرفش هم حساب بود. خانهاش پشت خانهٔ اسدحمومی بود. ناصر بیرون ایستاده بود و خرش را قِشو میکرد. یک بُرُس سیمی دستش بود؛ یکی به پشت خرش میکشید و یکی به پشت خودش. نمیدانم کمرش میخارید یا میخواست در درد خرش شریک باشد. سلام کردم:
- ناصر آقا، اومدیم باهم محفل کنیم و دو کلمه حرف حساب بزنیم. اشکالی نداره؟
نگاه عاقلاندرسفیهی کرد:
- بفرما، آ شیخ. بفرررما. اروای مردههام اشکال نداره. چه اشکالی؟
یااللهکنان وارد خانهاش شدیم. مادر پیرش بیحرکت و خمیده نشسته بود کنار دیوار و تسبیحبهدست، دهانش میجنبید. بهزحمت سلاموعلیکی کرد و دوباره دهانش بیصدا جنبید. از جلوِ اتاق مادرش عبور کردیم و به اتاق کنارش که بزرگتر بود وارد شدیم. نشستهننشسته صدای آهش بلند شد:
- حیف حیف حیف که ماه رمضونه، والّا یه نوشابهٔ تگری میاُوردم بخوری و مثل خر کیف کنی! های های های، چه مزهای میده! آی آی آی!
نمیدانم تحویلم گرفت یا فحشم داد. هیچیک از کارهایش حسابوکتاب نداشت. ترسیدم گله کنم. میخواستم بگویم «دست شما درد نکنه. حالا من مثل خر کیف میکنم»، اما لبخندی زدم و گفتم: «البته من نوشابهٔ شما رو یه بار خوردهم، نمکپروردهم!»
کربلایی غلامحسین خندید. حق هم داشت. کمربند درگیر با چربیهای شکمش را آزاد کرد:
- ناصر آقا، یهکم تعریف کن. چیکارا میکنی؟ خوبی؟ ها، ناصر خان؟ صحرا خوش میگذره؟ گوسفندا رو کجا میبری؟
زد روی پیشانیاش و سرش را پایین انداخت. چند دقیقهای ساکت شد. کلهٔ پرمویش را بین دو دستش فشار داد و چهره درهم کشید. زبانش را دولا کرد زیر دندانش و گاز گرفت:
- پدرسگا، مادرسگا، تخمحروما سنگم میزنن. من باید حواسم به گله باشه، ننه گفته. ننه ننه ننه، های ننه ننه ننه.»