معرفی کتاب تولد در کالیفرنیا
«تولد در کالیفرنیا» نوشتهٔ هدی سادات حامی این داستان به روایت تحول روحی ستوده یارمحمدی و آشنایی او با دین و پیداکردن راهی جدید در زندگیاش میپردازد.در کتاب تولد در کالیفرنیا با سیر زندگی ستوده یار محمودی آشنا میشویم. او در انگلیس تحصیل و زندگی میکرد که اتفاقاتی باعث آشنایی او با فرهنگ دینی میشود و پس از آن تحولی درونش رخ میدهد که تصمصم میگیرد حضور خدا را در زندگیاش هر لحظه بیشتر کند. یکی از راههایی که او برای پیشروی در این مسیر برمیگزیند، خدمت به خلق است که به این سیروسلوک عرفانی او رنگبویی متفاوت میدهد.
گزیده کتاب تولد در کالیفرنیا:
«ستایش که چهارسال بیشتر نداشت، از ترس گریهاش گرفت. ستیا هم زیر مبل قایم شده بود. قلبم تندتند میزد و زبانم از ترس بند آمده بود. پلیسها به زبان انگلیسی حرفهایی میزدند و من متوجه منظورشان نمیشدم. ایستاده بودم گوشهٔ دیوار و هاجوواج نگاهشان میکردم. آخر با کلی ایما و اشاره فهمیدم ستایش موقع بازی با تلفن، به اشتباه شمارهٔ پلیس را گرفته! آنها که رفتند سهتاییمان ساکت و بهتزده روی مبل نشستیم. نگاهم به ساعت بود؛ به عقربهٔ ثانیهشمارش. لحظهشماری میکردم تا مادرم زودتر به خانه برگردد. میخواستم همهچیز را برایش تعریف کنم، بلکه کمی آرام بگیرم.همانروز عصر، همگی برای خرید به فروشگاهی که در نزدیکی محل سکونتمان بود رفتیم. شاید پدر و مادرم میخواستند ما را از شوک اتفاقی که افتاده بیرون بیاورند. بعد از کلی گشتن توی فروشگاه، گوشت حلال پیدا نکردیم. قیمت میوه هم زیاد بود. آنقدر که توانستیم فقط یک سیب بخریم و نانهای تُستی که تا بهحال از آن نخورده بودیم و برایمان طعم جدیدی داشت.آنروز تازه فهمیدم نگرانی پدر و مادرم بابت غذا چندان بیراه نبوده. از فروشگاه که برگشتیم، مادرم یک ظرف میوه آورد. سیبی را که خریده بود، توی بشقاب جلوی دستش گذاشت و با چاقو آن را پنج قسمت کرد. با ناراحتی به تکهسیب کوچکی که سهم من شده بود نگاه کردم. ایران که بودیم سبد خرید را میان قفسههای فروشگاه هل میدادم و هر چیزی که دلم میخواست میانداختم تویش. اما آنروز فهمیدم که دیگر خبری از آن ولخرجیها نیست.چند هفته بعد، به محلهٔ اوکسبریج در غرب لندن رفتیم؛ به خانهای کوچک که در برابر خانهباغ تجریش به یک قوطیکبریت بیشتر شبیه بود. در طبقهٔ پایین یک هال با کفپوش چوبی و طبقهٔ بالا دو اتاق خواب و سرویس بهداشتی داشت. تنها مزیت این خانه در این بود که هم به دانشگاه پدرم نزدیک بود و هم به مدرسهای که توی آن ثبتنام شده بودم.روز اول همراه پدرم به مدرسه رفتم. هوا در آن چند هفته همچنان ابری و دلگیر بود. کل راه دلشورهٔ محیط جدید را داشتم. به استرس روز اول، له شدن مدام حلزونها زیر پاهایم هم اضافه شده بود و این حالم را بدتر میکرد.»