به بلندای آن ردا

به بلندای آن ردا

نظر کاربران
امتیاز به کتاب
۴۴,۰۰۰ تومان
رقعی
۲۱۶
۵
1401
۹۷۸۹۶۵۱۱۳۳۰۱۵

معرفی:

کتاب به بلندای آن ردا داستانی از سید علی شجاعی است که در انتشارات کتاب نیستان به چاپ رسیده است. داستانی که از کرامات امام رضا (ع) سخن می‌گوید اما روایتی متفاوت از زندگی این شخصیت بزرگ تاریخ اسلام است. سید علی شجاعی در کتاب به بلندای آن ردا، داستانی مذهبی درباره کرامات امام رضا (ع) نوشته است. اما آنچه که این کتاب را به اثری متفاوت و جذاب بدل کرده است، این است که او، داستانش را از زاویه دید شقی‌­ترین مرد زیسته در دوران زندگی امام رضا (ع) نوشته است و از زبان او به شرح زندگی و کرامات وی می‌پردازد. همین موضوع هم سبب شده تا این روایت، متفاوت‌تر و جذاب‌تر از کتاب‌های دیگر با همین موضوع و همین حال و هوا باشد.  در کتاب با فلاش‌بک‌هایی روبه‌رو می‌شویم که در نهایت به بیان روایتی زیبا و سیر تاریخی زندگی امام رضا (ع) و فراز و فرودهای زندگی این شخصیت مهم و تاثیرگذار می‌پردازد. 

گزیده کتاب:

غادیه باز بی‌رمق و باز به زمزمه:

- او به خویش نیامد، تو خواندی‌اش... تو نامه فرستادی... تو...

کنیزی را می‌خوانم و برف‌آب می‌خواهم از سرداب کاخ یا انبار برف یا هرجا و:

- تو که محرمی به نهان‌ترین اسرار این کاخ غادیه! میان تو و مهم‌ترین تصمیمات حکومت مرو، تنها پرده‌ای حجاب است. هیچ‌کس را به این منزلت که تویی راه نیست، کدام همسر و وزیر و مشاورم، همیشه و در همه حال، به خلوت خلیفه راه دارد؟ چه کسی جز تو می‌تواند از محرمانه‌ترین وقایع، تنها به فاصلهٔ چندقدم با خبر باشد؟

غادیه کلافه از تب، با چشمانی پرخون خیره‌ام می‌ماند:

- این پاسخ من نیست عبدالله!

کنیز برف‌آب را می‌آورد و در طشت می‌ریزد و می‌خواهد که مشغول شود و اما مرخصش می‌کنم و فانوس را نزدیک می‌کشم و دنبالهٔ بلند دامن غادیه را کناری می‌زنم و خلخال‌ها درمی‌آورم و پاهایش را در طشت می‌گذارم:

- پاسخ تو همین است غادیه! خواندم‌اش که امارتش بدهم؛ تو کی شنیدی از من که بخواهم‌اش تا مرو را قتلگاهش کنم؟

اشک‌های غادیه باز تند بر گونه‌هایش می‌ریزد:

- او را چه حاجت به امارت و سیادتی که تو بدهی‌اش؟ خواندی‌اش چون تو محتاجش بودی! چون همه راه‌ها را بسته می‌دیدی... چون روزی نبود که خبر قیامی نرسد و شبی نبود که آسوده سر بر بالین...

- ... غادیه!

دست از طشت می‌کشم و با کنار ردایم خشک می‌کنم و خودم را بر تخت تا کنار صورتش بالا می‌کشم:

- چرا بیچارگی‌هامان را شماره می‌کنی غادیه؟ آری... خواندم‌اش چون محتاجش بودم... بی‌حضورش، یک سال نشده، شرق و غرب چنان می‌تاختند بر مرو که نامی هم در تاریخ نماند از عبداللهِ مأمون... برای بغداد و شام و یمن و مکه، درهم‌پیچیدن مرو، به قاعدهٔ شکار صیدی بی‌جان سهل می‌نمود...

موهای خیس از عرق و بر پیشانی‌اش را عقب می‌دهم:

- معترفم که نیتم چندان صادقانه...

غادیه چشم‌هایش را خشم‌آلود، بازتر می‌کند:

- چندان؟

ناچار و مستأصل:

- نیتم، هیچ‌اش صادقانه نبود... اما قتل نه غادیه... خواندم‌اش برای خودم، اما...

غادیه روی برمی‌گرداند سوی تاریکی که فانوس نیست و:

- او هم مشتاق نیامد... تنها و بی‌خاندان و یاران... به اکراه...

*

- مشتاق نیامد... به اکراه...

در چشمان رجاء بن ابی‌ضحاک تند می‌شوم:

- به اکراه؟ یعنی برابر دعوت سرشار از احترام خلیفه شمشیر کشید؟

رجاء پرشتاب برای اصلاح کلامش:

- نه حضرت خلیفه! چنین نبود... مقصودم...

و با نگاه از فضل کمک می‌خواهد برای فرونشاندن خشمی که نیست. فضل، جام عصیرِ سیب و گلاب دستم می‌دهد:

- مقصود رجاء این است که ابوالحسن اشتیاقی برای همراهی نشان نداد و بعد اصرار فراوان راضی شد به...

- ... رجاء نه لکنت دارد و نه بیم، بگذار خودش شرح ماجرا بگوید!

فضل سری برای آرام کردن رجاء تکان می‌دهد و رجاء نفسی به آسودگی می‌کشد و شمشیر از کمر باز می‌کند و کناری می‌گذارد:

- انکارش برای همراهی نه رنگ جسارت داشت و نه بوی مخالفت، بیش دغدغهٔ خانمان بود و شاگردان و روزگاری که به‌قاعده و بی‌تشویش در مدینه می‌گذراند، و البته... دل کندن از جوار پیامبر و زیارتش...

کتب دیگر سید علی شجاعی
کتب دیگر انتشارات کتاب نیستان
ما رادر شبکه های اجتماعی دنبال کنید