من هیچ کاره بودم
خاطرات حاجحسن روحانینژاد
کتاب من هیچ کاره بودم، قصۀ خودنوشت مردی هشتادساله است که در زندگیاش هر لحظه که خواسته بایستد و نفسی تازه کند، چشمش به کمبودها و رنجهای دیگران افتاده و همین او را به ادامۀ دویدن واداشته است. کسی که برای شناختن دنیای بهتر، منتظر هیچ دولت و ارگانی نمانده و با دست خالی معجزه کرده و پیش رفته. معلولان را سروسامان داده، صدها مدرسه ساخته، مسجدهای زیادی را بنا کرده یا بهبود داده، نمازخانه و ورزشگاه و خانه برای محرومان ساخته و بیشتر از همۀ اینها، «دلها» را آباد کرده است. بااینهمه، هر وقت کسی از او تشکر کرده، بالا را نگاه کرده و از ته قلبش گفته: «به خدا که من هیچکاره بودم!» هذا من فضل ربی...
گزیدۀ متن کتاب من هیچ کاره بودم
گودرزی گفت: «حاجآقا جنگ تازه تمام شده و تمام اجناس سهمیهبندی شده است. همۀ کارها با مشکل مواجه است. شما موقع بدی آمدهاید...» در همین حال تلفن زنگ خورد. تلفن را برداشت و بعد از سلام و احوالپرسی، یواشکی گفت: «هوشی جان! هزار تن دادم، قربونت برم بازم انشاءالله در خدمتت خواهم بود!» بعد بلندتر ادامه داد: «هوشنگ کمپیدایی. نیستی. بیا سری به ما بزن.» و تعارفات دیگری هم کردند. دیدم جای خوبی آمدهام! رقمها هزار تن به بالاست. فکر میکردم اگر بگویم پول نداریم آنها هم سرشان را میاندازند پایین و میروند. کمی قیافه گرفتم و گفتم: «فضولها!» با لبخوانی فهمیدند چه گفتم و رفتند. از پشت پنجرۀ اتاقم نگاه کردم. دیدم ایوای! بچههای دیگر در حیاط مدرسه منتظر برگشتن آنها بودند. دورشان جمع شدند. آنها هم با زبان اشاره گفتند: «امسال مدیر پول لباسها را خورده!» چنددقیقهای نکشید که دیدم همه به هم با اشاره میگویند: «مدیر پول لباسها را خورده است!»
برای تهیه کتاب «من هیچ کاره بودم» و کتابهای دیگر نویسنده، کلیک کنید.