خون آشام2.ملاقات باخون آشام

خون آشام2.ملاقات باخون آشام

۱۲۵,۰۰۰ تومان

رقعی

۱۰۴

۱۴۰۳

۹۷۸۹۶۴۳۶۹۶۹۵۵

داستان کتاب ملاقات با خون آشام از این قرار است: بعد از چاپ کتابی که در جلد نخست شرحش داده شد، خبرنگاری، اشکان اربابی که به سراغ نویسنده رفته بوده و روزنامه‌هایی را به او نشان داده بوده که در آنها از مفقود شدن مرموز آدم‌هایی خبر می‌دهد، چند روز بعد در روزنامه‌ای مصاحبه‌ای جعلی با او به چاپ می‌رساند که در آن نویسنده گفته بوده همه‌جا را به دنبال خانه خون‌آشام‌ها گشته. نویسنده که از آن روز احساس می‌کند کسانی به دنبالش هستند، شبی به چنگ دراکولا می‌افتد. دراکولا او را به خانه‌ای می‌برد که در آنجا اشکان با دو سوراخ روی گردنش، در حال تبدیل شدن است. خبرنگار که می‌داند نمی‌تواند همراه نویسنده از آنجا جان به‌در ببرد، از او می‌خواهد یادداشت‌هایش را درباره‌ زندگی خون‌آشام‌ها پیدا کند و آن‌ها را چاپ کند.

برشی از کتاب
«همه‌چیز تمام شده بود. یعنی فکر می‌کردم که تمام شده. فکر می‌کردم دیگر هرگز نمی‌بینمش. حتی گاهی پیش خودم می‌گفتم نکند همه‌اش خواب بوده، خواب وحشتناکی که آدم خیال می‌کند واقعاً اتفاق افتاده و بعد آن‌قدر به آن فکر می‌کند که کم‌کم همه‌چیزش را باور می‌کند، جزء به جزئش را. اما تمام چیزهایی که آن شب شاهدشان بودم، واقعاً اتفاق افتاده بودند. زنم گفت من آن شب رفتم سرِ قرارم. گفت وقتی برگشتم، رنگ چهره‌ام سفیدِ سفید بوده، درست مثل موجودی که وصفش را برای او گفته بودم. گفت می‌لرزیده‌ام و بعد تا مدت‌ها فقط خیره شده بودم به دست‌نوشته‌ای که با خودم آورده بودم. این عین چیزهایی است که گاهی برایم گفته. با این‌همه خیلی شب‌ها، بی‌آن‌که به او بگویم، و بی‌آن‌که اصلاً خودم بخواهم، راه افتاده‌ام رفته‌ام اتوبان چمران؛ خیلی آهسته از سمت راست حرکت کرده‌ام و زل زده‌ام به پیاده‌روی باریکِ کنارِ اتوبان. حتی یک‌بار به‌نظرم رسید چیزی را همان حوالی دیده‌ام. نزدیک پل همت را می‌گویم، جایی که اولین‌بار آن موجود عجیب را آن‌جا دیدم. زدم روی ترمز و سرم را برگرداندم و خیره شدم به پیاده‌رو. احساس کردم هیکلی را می‌بینم که سراپا مشکی پوشیده؛ مرد بلندقدی که کلاهِ مشکیِ پالتوی بلندش را روی سرش کشیده. دنده‌عقب گرفتم و رفتم به‌طرفش و بعد چشمم به سایهٔ درختِ نه‌چندان بلندی افتاد. به کتاب تهران، کوچهٔ اشباح نگاه کردم که روی صندلیِ کناری گذاشته بودمش و آماده بودم که آن را به او بدهم، و بعد حرکت کردم.»

کتب دیگر سیامک گلشیری
کتب دیگر انتشارات افق
کتب مرتبط
ما رادر شبکه های اجتماعی دنبال کنید