نویسنده که با اشکان اربابی در یک نمایشگاه نقاشی در شمال تهران قرار گذاشته، به جای او به دختر جوانی برمیخورد که نویسنده را برای رسیدن به اطلاعاتی که دنبالش است، به خانهای میبرد که خواهر مهشید، مهتاب، که حالا پیر شده، در آن زندگی میکند. مهتاب تعریف میکند که چهل سال پیش پس از ماجرای عشقی بیسرانجامش و خودکشی ناموفقی، به همراه خانوادهاش، برای فراموش کردن عشق، به سفری در شاهرود میرود. درآنجا روزی در جنگل ابر به خاطر بدی آب و هوا به غار مخوفی پناه میبرند. شب که مهتاب بعد از خواب کوتاهی، متوجه میشود موجود ترسناکی به سراغ خانوادهاش آمده، هر طور شده از آنجا میگریزد و چند ماه بعد، پس از گذارند دورانی در بیمارستان، به تهران برمیگردد. در آنجاست که پی میبرد خواهرش و خانوادهاش تبدیل به خونآشام شدهاند. سپس مهتاب نویسنده را به زیرزمین خانهاش به دیدن کیوان، عشق چهل سال پیشش، که سالها پیش مهشید او را تبدیل به خونآشام کرده، میبرد

