من و احمد کاظمی
نظر کاربران
امتیاز به کتاب
ناموجود
رقعی
۳۸۷
۱
1402
۹۷۸۶۲۲۷۹۵۶۳۴۴

معرفی کتاب من و احمد کاظمی:

روایت کوتاه زندگی یک سردار از آسمان صاف و سرمای استخوان سوز زمستان آغاز می شود، از زمانی که پدر، صبح ها داخل حیاط اذان می گفت تا خانواده برای نماز از خواب بیدار شوند. پایان هم سقوط هواپیما در حومه ارومیه است و آرام گرفتن مردی به نام «احمد کاظمی». میان این دو، زندگی او روایت می شود، از سال های مدرسه تا سال های جنگ و دفاع از وطن. از همان زمانی که در سال 1337 در خانه ای منظم و مذهبی در کوچه ملاصدرای نجف آباد به دنیا آمد. او از هفت سالگی با پدر و برادرهایش به نجاری می رفت. پدر که پا به سن گذاشت، رفت پی قالیبافی و فرش فروشی، برادرش هم نجاری را کنار گذاشت و به ذوب آهن اصفهان رفت. مغازه و کارهای نجاری یک جا به دوش احمد افتاد که فقط دوازده-سیزده ساله بود، اما به تنهایی مغازه را سر پا نگه داشت. «مثل من و تو»، روایتی کوتاه از زندگی شهید احمد کاظمی است. در این روایت کوتاه می توان او را در روزهای انقلاب مشاهده کرد که با دانش آموزان هنرستان پاسارگاد، عکس های شاه را از روی دیوارها پایین می کشد، همراه دوستانش در راهپیمایی ها شرکت می کند، کتک می خورد و شکنجه می شود. در این کتاب می توان با روزهای زندگی او همراه شد و تا سال های آغاز دفاع مقدس پیش رفت: «احمد به روستاهای دور و بر دیواندره سرکشی می کرد که در یک درگیری چند ساعته با گروهک های کومله و دموکرات در محاصره افتاد. پای راستش تیر خورد و مجبور شد به عقب برگردد. بیست روزی در بیمارستان مصطفی خمینی تهران بستری بود. هنوز با عصا راه می رفت که راهی کردستان شد.» این روزها تا عملیات فاو و تا پذیرش قطعنامه 598 سازمان ملل توسط ایران ادامه می یابد. اما این کتاب، در فصل سوم به پس از جنگ نیز می پردازد، به دورانی که صدام از ضد انقلاب ها در شمال غرب حمایت می کرد، اما باز هم افرادی مانند شهید کاظمی، مراقب اوضاع بودند. در این فصل به ویژگی های او بین اعضای خانواده هم اشاره می شود: «احمد آن قدر حواسش به خانه و زندگی بود که تا می رسید با اولین نگاه تغییرات کوچک را هم پی می برد. حتا متوجه جابه جا شدن گلدان ها می شد. بیشتر جمعه ها با خانواده بود. احمد به زیارت عاشورا و قرآن خواندن خیلی علاقه داشت. صبح جمعه بعد از نماز، چهار نفری سوره ی جمعه را می خواندند. بعد هم احمد می رفت سراغ باغچه، آشپزی می کرد.»

گزیده کتاب:

در عملیات والفجر ۴ قرار بود ما با تیپ ۲ لشکر ۲۸ سنندج ارتش ادغام شویم. این تیپ در سقز مستقر بود؛ اما دو گردان آن در خطوط پدافندی اطراف بانه حضور داشت به جهت هماهنگی با این تیپ به پادگان لشکر ۲۸ سنندج رفتیم و با سرهنگ کروندی جلسه گذاشتیم آن روز از ما سوال شد که شما چه زمانی می آیید و در منطقه مستقر میشوید؟ وقتی گفتیم ما آمده ایم و مستقر شده ایم باور نمی کردند؛ می گفتند نیروهای ارتش مستقر بانه تاکنون هیچ گزارشی به ما نداده اند که نیرویی به آن جا آمده باشد! گفتیم به هر حال ما در بانه هستیم و پای کار حضور داریم. سرهنگ کروندی گفت: خدا وکیلی شما آمدید در منطقه مستقر شدید و نیرو هم آوردید؟ گفتیم بله؛ شک دارید؟ گفت: ما اصلاً متوجه حضور شما نشدیم!» گفتیم اصل غافل گیری یعنی همین شعبانعلی زینلی گفت شما ارتشی ها وقتی میخواهید پشم و پیلی تان را هم ببرید همه میفهمند؛ ولی ما طوری وارد می شویم که نیروی مستقر در منطقه هم متوجه نشود. ناگفته نماند؛ به دلیل این که خطوط پدافندی اطراف بانه با تیپ ۲ ارتش بود و ما به جهت شناسایی ها باید با آنها هماهنگ میشدیم، به سراغ شان رفتیم؛ وگرنه برای رعایت بیشتر اصل پنهان کاری این کار را هم نمیکردیم.

کتب دیگر علی اکبر مزدآبادی
کتب دیگر انتشارات یا زهرا (س)
ما رادر شبکه های اجتماعی دنبال کنید