معرفی:
نویسنده درباره این کتاب می گوید: «در زمان نگارش کتاب قصد داشتم به تردید در مورد جبهه رفتن نوجوانان و اینکه اکنون برخی آن را افسانه می پندارند پاسخ دهم و واقعیت داشتن آن را در قالب داستان بیان کنم.» وی ادامه داد: «نگارش این کتاب به گونه ای است که هم بچه های دوران راهنمایی می توانند آن را بخوانند و هم بزرگترها و اختصاص به یک گروه سنی ندارد.» "زمانی برای بزرگ شدن" ماجرای نوجوانی به نام محمد است که پنهان از چشم پدر عازم جبهه می شود در حالی که "مسعود" برادر او به منافقان پیوسته است. محمود را با همراهانش به یک اردوی تدارکاتی می برند و از همان ابتدا دوران تجربه های جدید او آغاز می شود. محمود در اردوگاه متوجه رفت و آمد فرد مشکوکی می شود. سپس طی ماجرایی آن شخص با یک منافق دیگر شناسایی و دستگیر می شوند اما یکی از آن دو خود را با سیانور می کشد و دیگری اعتراف می کند که یک عملیات ما در جنوب لو رفته است. مدتی بعد نامه از از پدر به دستش می رسد که برخلاف تصورش، از آمدن او به جبهه نه تنها اظهار ناراحتی نکرده بلکه برعکس ابراز رضایت کرده است... "زمانی برای بزرگ شدن" تاکنون سه جایزه کتاب سال شهید غنی پور، جایزه 20 سال ادبیات دفاع مقدس و کتاب سال دفاع مقدس را به خود اختصاص داده است.
گزیده کتاب:
«تو ظلمات و تاریکی رستمی را پیدا میکنم. حال و روزش بهتر از من نیست. میلرزد. یواشکی میگویم: «ای کاش اورکتامون رو میآوردیم.» تا بیاید چیزی بگوید، مین ضدتانکی منفجر میشود و زمین زیر پایمان میلرزد. بچههای گروهانهای دیگر، از چادرهایشان وحشتزده میریزند بیرون. بعضیهایشان انگار که گیج شده باشند دارند به دوروبَر فرار میکنند. از اینکه ما زودتر آمدهایم، سعی میکنم خوشحال باشم و از سردرگمی آنها لذت ببرم، ولی سوز و سرما و زوزههای باد دل آدم را میریزد. انگار این زوزهها خبر از حادثه تلخی میدهند. ـ بازم که خراب کردی عمو جعفر! صدای انزابی را که میشنوم دلهرهام کم میشود. به یاد سرشب که میافتم خندهام میگیرد. وقتی که میخواست بخوابد، چنان خیالش تخت بود که با لباس زیر خوابید. ـ حرف نباشد! عمو جعفر را به بهانهای فرستادیم چادر فرمانده. هرچه سر و گوش آب داده بود، چیزی دستگیرش نشده بود. ـ خیالتون راحت باشه، امشب وضعیت عادیه! خودمون هم این طوری حدس میزدیم. آخر چه کسی فکرش را میکرد در این هوای سگی، که همینطوری هم طوفان چادرها را از جا میکند، خشم شب بزنند! با خیال راحت گرفتیم خوابیدیم. برعکس شبهای گذشته حتی موقع خوابیدن اورکت هم نپوشیدیم. اینطور مواقع من چون پوتین ندارم، راحتترم، اما بچهها از ترس چنین لحظهای هر شب با پوتین میخوابیدند ولی امشب...»