نوه آمریکایی
رقعی
۲۰۸
1401
۹۷۸۶۰۰۸۴۶۰۴۷۳
معرفی:
کتاب نوه آمریکایی نوشتۀ انعام کجهجی و ترجمۀ اسما خواجهزاده است. انتشارات کتابستان معرفت این کتاب را منتشر کرده است. عنوان این کتاب، در زبان مبدأ، «الحفیدة الامیرکیة» است. این اثر، داستانی دربارۀ کشور عراق، پس از اشغال آمریکا، است. رمان نوه آمریکایی، تاکنون چندینبار تجدیدچاپ شده و به زبانهای انگلیسی، آلمانی، فرانسوی و چینی ترجمه شده است. این کتاب، نخستین بار، در سال ۲۰۰۸ و در انتشارات دارالجدید در بیروت منتشر شد. نوه آمریکایی، در سال ۲۰۰۹ نامزد بوکر، جایزهٔ جهانی رمان عربی، شد. انعام کجهجی، نویسندۀ این رمان در این اثر، عراق را پس از اشغال آمریکا نشان میدهد. او این کار را از طریق قهرمان داستان، دختری عراقیتبار و ساکن آمریکا انجام میدهد که پس از سالها دوری، بهعنوان مترجم ارتش آمریکا به عراق، به سرزمینی که خیال میکرد خاطرات آن را فراموش کرده است، بازمیگردد.
گزیده کتاب:
«اولین نامه را پس از ترک دیترویت، از فرودگاه نظامی راینماین نزدیک فرانکفورت، با لپتاپ برای کالوین نوشتم. ما در آلمانیم و من به یادت هستم؛ چون بوی آبجو تمام سالن انتظار فرودگاه را پر کرده است. در نوشیدن زیادهروی نکن. نگران من نباش. یادت نرود گلدانهایم را آب بدهی و اگر نبودنم طولانی شد و خواستی عاشق کسی شوی، این بار زن عراقی انتخاب نکن. در زندگی، یک جهنم کافی است. با هواپیمای غیرنظامی به آلمان و از آنجا با هواپیماهای نظامی که پیدرپی در رفتوآمد بودند، به عراق آمدیم. هواپیماها به اندازهای که صندلی خالی داشتند، چند نفری از ما را با خودشان میبردند.برای اولین بار در زندگیام از عقب سوار هواپیما شدم. هواپیماهای کارگو سی ۱۷ از عقب باز میشوند و پوزههایشان مثل کوسهماهی پهن است. ایستادم و همان طور که نگاهش میکردم، به خودم گفتم بروم و با آن عکس بگیرم؛ اما دستی قوی من را بهسمت پلهها هل داد.
پس صندلیها کو؟ هواپیمای باربری غولپیکر و زشتی بود که در مرکز دیوارههایش، جاهایی برای نشستن تعبیه شده بود. چمدانهایمان هم همان وسط روی هم تلنبار و با کمربندهایی بسته شده بود که پخشوپلا نشوند. چمدان که میگویم، حتی شبیه چمدانهای مسافرتی هم نبود؛ فقط پارچهای به رنگ سبز خاکی با بند بلند که وسایلمان را داخلش ریخته بودیم. به اطرافیانم نگاه کردم و شمردم. ۲۹ نفر بودیم. ۵ زن و بقیه مرد، در سفری مزخرف و خستهکننده. توپکهای زردِ چوبپنبهای را داخل گوشمان گذاشتیم و سروصدای وحشتناک هواپیما تا حدودی کم شد. در طول ۵ ساعت سفر، اصلاً با هم حرف نزدیم و ساکت و نگران و منتظر نشسته بودیم و حتی اگر یک نفرمان میخواست دلشورهاش را پشت حرفزدن پنهان کند، صدایش در غرش موتورها گم میشد و ما او را مانند هنرپیشهٔ فیلمهای صامت میدیدیم.
دستی پیش آمد و به هرکدام از ما جعبهای چوبپنبهای داد. جعبهٔ خودم را باز کردم. ساندویچ و سیبزمینی و بطری کوکاکولا و یک تکه بیسکویت. مثل موجودات اولیه محتویات جعبه را خوردیم و وقتی تمام شد، کاپیتان اعلام کرد در آسمان سوختگیری میکنیم و هشدار داد که ممکن است حس ناخوشایندی داشته باشیم. بعد هواپیمایی آمد و نیم ساعت روی هواپیمای ما خیمه زد. مثل این بود که داخل چالهٔ هوایی شدیدی افتادهایم. حالت تهوع گرفتم.فکر کردم اسم این فیلم میتواند پنج دختر وحشتزده و مردان وحشتزدهتر باشد. بینمان یک نفر را هم داشتیم که نقش رَمبو را ایفا کند که این خودش فیلم دیگری بود. میترسیدم انتقال بنزین باعث انفجار شود؛ اما عملیات با موفقیت تمام شد و تنها نکتهٔ مهم این بود که استفراغ نکرده بودم؛ البته من تنها کسی نبودم که بعد از پایان کابوس هواپیمای دوم و دورشدنش نفس راحتی کشید؛ اما چون نمیتوانستیم با هم دست بدهیم، به ردوبدلکردن لبخند اکتفا کردیم. بالاخره رسیدیم. برخلاف انتظار و تلاشم، با ورود به آسمان عراق شفافیت عجیبی مرا فرا گرفت. حس کردم بوی خوش بهارنارنجها و بوی اشتهابرانگیز ماهی کبابی به مشامم میرسد. این حالت فقط یک دقیقه طول کشید و بعد آن که در آسمان بغداد چرخیدیم، نورافکنها خاموش شد. عظمت و بیعدالتی این تاریکی را حس کردم. پردهها هم به من اجازه نمیداد نگاهی به شهر بیندازم. یاد مادرم افتادم که وقتی در خبرها خواند هواپیماهای فرودآمده در بغداد را بمباران میکنند، چقدر ترسید. اگر الان با من بود، حتماً از من میخواست دعا کنم. ای مریم عذرا ما را بهسلامت برسان. ای مریمِ... .»