معرفی:
کتاب نیم دانگ پیونگ یانگ نوشتهی رضا امیرخانی سفرنامه و مجموعه خاطرات او از سفر به کره شمالی است. کرهی شمالی کشوری عجیب و پر رمز و راز است. از آن جهت که این کشور برای مردم دنیا جای ناشناختهای است و اخباری که از آن به گوش میرسد هم عجیب و باورنکردنی است. از طرف دیگر کرهی شمالی که ارتباطش را با تمام دنیا قطع کرده است و مردمش را هم از ارتباط با دنیا منع کرده است، خود بر این باورها صحه میگذارد. همین موضوع عدم ارتباط با جهان خارج باعث شده تا روایتهای ضد و نقیضی از این کشور در دسترس ما باشد. هنوز هم نمیدانیم واقعا کیفیت زیست مردم کره شمالی چطور است و آیا آنها در یک کلام «خوشحال» هستند یا نه! رضا امیرخانی که همراه هیئت موتلفهی اسلامی به کرهی شمالی سفر میکند، خاطرات سفرش را در کتاب نیم دانگ پیونگ یانگ نوشته است. رضا امیرخانی گفته که در این کتاب سعی کرده روایتهایی از کره شمالی به دست ما برساند که دور از غرضورزیهای غربی است. او بدون هیچ ابایی در مقدمه کتاب گفته که با هیئتی سیاسی به این سفر رفته. قدرت نگارش امیرخانی در بیان موضوعات مهم و پیچیده به زبانی ساده است. به حدی که اگر به علوم سیاسی هم علاقهمند نباشید، این کتاب امیرخانی را میتوانید به راحتی بخوانید و درکش کنید.
گزیده کتاب:
میگویم نه! ماه مبارک سفر نمیآیم... اصلاً برکاتی در ماه مبارک هست که در ماههای دیگر نیست... شما به ز من میدانید، باید از این فیوضات استفاده کرد... عمر برف است و آفتاب تموز...
حسین خودش چوب این منبرها را رنده کرده است. به تأسف سری تکان میدهد و میگوید:
ــ سفری بود به کرهٔ شمالی...
بیسجامپ و سقوط آزاد از منبر میپرم پایین؛ جوری که عبا و عمامه همان بالا جا میماند!
ــ کرهٔ شمالی؟! میآیم! همین امروز هم اگر باشد، میآیم.
ــ هنوز نگفتهام همسفرانمان را...
ــ میآیم... بدون شرط!
به فرودگاه امام خمینی که میرسیم تقریباً همهچیز همانجور است که حدس میزدم. سه نفر از حزب مؤتلفه آمدهاند و دو نفر هم با تجهیزات عکاسی و فیلمبرداری. من کت را گذاشتهام در کاور و کنار کیف دستی میآورمش تا فردا در فرودگاه پیونگیانگ بپوشم، اما باقی تقریباً همه مرتب و یکدست، کت و شلوار پوشیدهاند. سلامی و علیکی. چشم میدوانم و حسین دعایی را نمیبینم. بعد از یکی از دوستان عکاس میپرسم که آقای دعایی نیستند؟ میخندد:
ــ چرا! هستند.
دوباره دور و بر را نگاه میکنم. خبری از سیدحسین نیست. دوست عکاس جواب میدهد:
ــ خودم هستم! سیدمجتبا دعایی!
میفهمم در جلساتی که پیش از سفر تشکیل شده است، حسین دعایی عذر آورده است و نیامده است و به جای او دو نفر از شرکت، یکی اخویش مجتبا و دیگری هم آقای سیدموسوی همسفر خواهند بود. البته در اسنادِ سفر، من هم نفرِ سومِ شرکت هستم!
پروازمان دقایقی بعد از اذان مغرب خواهد بود. روزهٔ روز بیست و سوم را باز میکنیم و سوار میشویم. مجتبا برای جمع آب معدنی میگیرد و تهِ ثواب افطار را با یک بطری آبمعدنی جاروبرقی میکشد. حسین هم زنگ میزند همان موقع. بهش میگویم:
ــ حسین جان! به نظرم کیلویی فروختی ما را. آب هم میدهی که وزن اضافه کنیم!! کاش سنگ نمک هم میدادی برادرت میآورد. سنگ نمک، از ملزوماتِ مالفروشیهای دانشبنیانست!
صبح فردا فرودگاه بیجینگ هستیم. هر چه باشد پکن در دهن بسیاری از اروپاییها و امریکاییها درست نمیچرخد. اتفاق خاصی نمیافتد. کتابی آوردهام و کمی هم سرگرم مطالعه.